eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 #گلایه_خانواده_از_همسرتان 💠 گاه اطرافیان و یا خانواده شما از همسرتان بدگویی کرده و یا #گلایه‌ای را مطرح می‌کنند. 💠 در این‌ مواقع باید با حفظ #ادب و احترام نسبت به فرد گلایه‌کننده، نیّت خیر همسرتان و یا توجیه‌هایی که باعث کم شدن #بدبینی اطرافیان نسبت به همسرتان می‌شود ابراز کرده و حافظ آبرو و اسرار او باشید. 💠 از طرفی به هیچ‌وجه #گلایه خانواده خود را به همسرتان نرسانید چرا که زمینه‌ساز کینه، فتنه، بدبینی و #سردی روابط می‌گردد. 💠 به تدریج باید با رفتار و گفتار خود، دلهای دوطرف را به هم #نزدیک کنید. 💠 در مواقعی که، گلایه‌های آنها #اساسی و بزرگ است حتما به #مشاور دینی خانواده مراجعه نمایید. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ........................................ ● 🌍 #ترک_‌گناه ● @tarkgonah1
2.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در جریان ظهور نداریم! ظهور است خود را آماده کرده ایم⁉️ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ........................................ @tarkgonah1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌸 #رمان_سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ #قسمت‌سوم 💠 صدای ملک الموت را شنیدم که می‌گفت: این جماعت را چ
🌸 آنگاه رو کردم به اهل و عیالم و گفتم: «ای عزیزان من! دنیا شما را بازی ندهد، چنانکه مرا به بازی گرفت» مرا مجبور کردید به جمع آوری که لذتش برای شما و مسئولیتش با من است... چند نفر جنازه‌ام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند که از شدت ترس و گمان کردم از آسمان به زمین افتاده‌ام... در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا به اسم صدا زد؛ خود را او رساندم و خوب به حرف‌هایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود. هر چه می‌گفت می‌شنیدم و بلافاصله، همراه با او تکرار می‌کردم؛ چقدر خوب آرام و زیبا می‌کرد. چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند، از اینکه جسدم را زندانی خاک می‌ساختند سخت ناراحت بودم. با خود بهتر است به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم اما به واسطه شدت علاقه‌ای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم.در یک چشم بر هم زدن، خروارها خاک بر روی ریختند... جمعیت متفرق شدند و فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند؛ اماچندی که همگان تنها رهایم کردند و رفتند -اصلاً باورم نمی‌شد چقدر نامهربان بودند.. پس از این همه ناله و فغان به خود آمدم و دیدم انچه برایم باقی مانده است: قبری است بس ، وحشت‌زا، غم آور و هول انگیز، ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت. با خود اندیشیدم: هر چه غم است در دل انسان خاکی، و هرچه اضطراب است در دنیا گویی در قلب من ریخته‌اند. غم و وحشتی که شاید اندکی از آن می‌توانست بدن خاکی را منهدم کند... از آن همه فشار روحی گریه‌ام گرفت و اشک ریختم. به فکر اعمال خویش افتادم و آنگاه که پی به نقصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش من هم همراه جمعیت باز میگشتم اما که دیگر دیر بود... در همین افکار غوطه‌ور بودم که به ناگاه، از سمت چپ قبر، صدایی برخاست که می‌گفت: بی جهت آرزوی بازگشت نکن، پرونده عمل تو بسته شده! از شنیدن صدا در آن تاریکی وحشت کردم، گویا کسی وارد قبر شده بود. با که در صدایم بود پرسیدم: تو کیستی؟ پاسخ داد: من «رومان» یکی از فرشته‌های الهی هستم. گفتم: گمان می‌کنم، متوجه آنچه در من گذشت شدی؟ گفت: آری؟ گفتم: قسم یاد می‌کنم که اگر اجازه دهید به آن دیار برگردم، هرگز معصیت خدا نکنم و در طلب رضایت او بکوشم.... گفت: این را تو می‌گویی، اما بدان غیر از آرزوی توست؛ از این پس تا قیام قیامت باید در برزخ بمانی.. ادامه دارد...
@Ostad_shojaeامام زمان 110.mp3
زمان: حجم: 6.03M
درست شبیه ... حادثه ی باشکوه نیز ، آمادگی و دوندگی می خواهد! ✨ در امسال، هر کداممان، طلایی ترین تصمیم ها را برای این اتفاقِ ، خواهیم گرفت. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۸ بعد از صرف شام،... مهمانها عزم رفتن کردند.خانواده عمو محمد، زودتر از بقیه خداحافظی کردند. و بعد خانواده عمو سهراب.آقای سخایی هم کم کم از همه خداحافظی میکرد، که مهسا جلو آمد.. سعی میکرد آنچه است رفتار کند.باید را امشب رها میکرد، شاید میخورد. را به کار بست تا صدایش نلرزد. صاف و محکم باید میبود. اما ناخودآگاه عشوه هایش در لحنش پیدا میشد. با دستانش چادرش را گرفت. و آرام گفت: _سلام اقایوسف خوبییین.! میخاستم ببینم شما تو کتابخونه تون کتاب کمک درسی هم دااارین؟ برای تست زدن کنکور میخوام البته بیشتر تخصصی باشه بهتره. یوسف نگاهش را رساند. _والا نه ندارم.بیشتر کتابهام غیر درسی هستن و البته مقطع ارشد. یوسف خواست برود.اما با سوال مهسا مجبور به ایستادن شد. _میتووونم خودم یه نگاهی ب کتابخونه تون بندازممم؟! پوزخند محوی زد و گفت: _نه.! مهسا خیلی جا خورد... و توقع این پاسخ را نداشت. فکر میکرد، که بر سر دارد میتواند، او را به چنگ آورد، اما مثل همیشه، اشتباه میکرد..! با طلاق گرفتن پدر و مادرش، مادرش انگلیس مانده بود و پدرش ایران، نیمی از سال را انگلیس بود و نیمی را نزد پدر سپری میکرد.بخاطر یوسف نبود، اصلا ایران نمیماند، و برای همیشه نزد مادرش برمیگشت. عصبی، با حالت قهر، بدون خداحافظی، رفت. هنوزبه حیاط نرسیده بود از عصبانیت و حرص چادرش را از سرش ..! همه رفته بودند... به جز خانواده خاله شهین. یاشار که تاحالا حسابی خوش گذرانده بود شاد بود و سرحال.ناگهان به سمت فخری خانم رفت. _به خاله گفتی؟ +نه مادر وقت نشد.!!حالا میگم نگران نباش. مادر که فرصت را غنیمت شمرد، رو به خواهرش باصدای بلندی گفت: _شهین جون راستش این آقا پسر ما، گلوش پیش سمیراجون، گیر کرده گفتم ما که باهم غریبه نیستیم،اگه شما راضی هسین، این دوتا جوون برن تو حیاط، باهم حرف بزنن.اخه حرف یه عمر زندگیه دیگه. خاله شهین که منتظر این جمله بود.گل از گلش شکفت و حتی بدون کسب اجازه ای از اکبر اقا،سریع گفت: _اختیار داری فخری جون،یوسف که مثل پسر خودم میمونه، با حمید برام فرقی نداره! سمیرا پشت چشمی نازک کرد.. و روی مبل نشست.خسته شده بود از اینهمه که خودش را به یوسف میکرد و او بیشتر میشد!! تعجب اور نبود برای هیچکس.. همه به این روش ازدواج عادت کرده بودند. که دختر و پسر خود ببرند و بدوزند و دست اخر پدر و مادرها قدم پیش بگذارند.آنهم محض خالی نبودن عریضه!! اینطور ازدواج کردن شاید برای برخی، بد نباشد اما برای یوسف که ازدواج را قبول داشت اصلا خوشایند نبود. هنوز این جمله از دهن خاله شهین بیرون نیامده بود که اکبرآقا گفت: _شهین خانم منظور خواهرتون یاشار هست نه یوسف با این حرف، همه گرچه بظاهر خندیدند. اما کنف شدن خاله را در مقابل همه براحتی میشود حس کرد.اما شهین خانم از موضع خود عقب نرفت. _بازم فرقی نداره. یاشار هم مثل پسرمه. من که باهاش خیلی راحتم. یاشار از اون طرف مجلس بلندشد بسمت سمیرا رفت و گفت: _ما کوچیک شماییم خاله خانم. اگه بزرگتر ها اجازه بدن چند کلامی با عروسمون حرف بزنیم. بزرگتر...!عروس!!؟.... چه واژه های غریبی!! این اسمها از نظرش عزیز بودند.. داشتند.بعد از اینکه همه حرفها را گفتند، دیگر چه نیازی به بزرگترها داشت؟! حرمت نداشتند؟!..! پدرش کوروش خان، راضی و خشنود روی مبل میزبان، با اقتدار نشسته بود. اکبرآقا هم که گویا راضی از وصلت بود. با لبخند مبل کنار کوروش خان را انتخاب کرده و نشست. سمیرا که منتظر این حرف از دهان یاشار بود، باذوق گفت: _من که مشکلی ندارم، بریم عزیزم یوسف برای ، چند دقیقه‌ای روی مبلی نزدیک پدرش، نشست.مادرش و خاله شهین گرم حرف زدن بودند. پدرش آرام رو به یوسف کرد و گفت: _برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد. میره سر خونه زندگیش!!.. ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚