🚩 {ترک گناه1} 🏴
📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش #پارت107 همانجا ديدم که هادي پيشاني بندهاي زيباي يا زهرا ۜ را بين رزمند
📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش
#پارت108
هادي شجاعانه جلو ميرفت و فرياد ميزد: لاتخاف، لاتخاف ماکوشيئ ...
نترس، نترس چيزي نيست.
ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. از صبح تا عصر در آنجا
محاصره شديم. خيلي ترس داشت. نميدانستيم چه کنيم اما هادي خيلي شاد
بود! به همه روحيه ميداد.
عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهي بغداد شديم. بعد هم
نجف رفتيم و چند روز بعد هادي به تنهايي راهي سامرا شد.
ما از طريق شبکه هاي اجتماعي با هم در ارتباط بوديم. يک شب وقتي با
هادي صحبت ميکردم گفت: اينجا اوضاع ما بحراني است! من امروز در يک
قدمي شهادت بودم.
او ادامه داد: يک انتحاري پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد. من بالای
پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاري ديگر در حياط خانه خودش را
منفجر کرد و...
چند روز بعد هادي به نجف برگشت. زياد در شهر نماند و به منطقه ي
مقداديه رفت. از آنجا هم راهي سامرا شد.
دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند. با هادي
تماس گرفتم و گفتم: کي برميگردي؟
گفت: انشاءالله مصلحت ما شهادت است!
من هم گفتم اين هفته پيش شما ميآيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم.
اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادي شهيد شده.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1