🚩 {ترک گناه1} 🏴
📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش #پارت109 حاج باقر شيرازي: چند روزي بود كه هادي را نميديدم. خبري از
📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش
#پارت110
من فهميدم كه براي جهاد به نيروهاي حشدالشعبي ملحق شده.
آن روز در خلال صحبت ها احساس كردم در حال وصيت كردن است. نام
دو سيد روحاني را برد و گفت: من به دلایلی به اين دو نفر كم محلي كردم. از
طرف من از اين دو نفر حلالیت بطلب.
بعد يكي از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من برنگشتم، حتماً از
فلاني حلالیت بطلب. نميخواهم كينه اي از كسي داشته باشم و نميخواهم
كسي از من ناراحت باشد.
ميدانستم آن شيخ يك بار به مقام معظم رهبري توهين كرده بود و ...
او همينطور وصيت كرد و بعد هم رفت.
يك پيرمرد نابينا در محل داشتيم كه هادي با او رفيق بود. او را تر و خشك
ميكرد. حمام ميبرد و...
هميشه هم او را با خودش به مسجد ميآورد. هادي سراغ او رفت و با هم
به مسجد آمدند.
بعد از نماز بود كه ديگر هادي را نديدم. تا اينكه هفته ي بعد يكي از دوستان
به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام كرد.
من به اعلامیه ي او نگاه كردم. تصوير خودش بود اما نوشته بود: شيخ هادي
ذوالفقاري. اما من او را به نام ابراهيم تهراني ميشناختم.
بعدها شنيدم كه يكي از دوستان شهيد او ابراهيم هادي نام داشت و هادي
به او بسيار علاقه مند بود.
خبر را در مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر هادي چند روز
بعد به نجف آمد. همه براي تشييع او جمع شدند.
وقتي من در خانه گفتم كه هادي شهيد شده، همه ي خانواده ي ما ناراحت
شدند. همسرم گفت: ميخواهم به جاي مادرش كه در اينجا نيست در تشييع
اين جوان شركت كنم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1