📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش
#پارت112
(قدم هاي آخر)
اين اواخر كمتر حرف ميزد. زماني كه از تهران برگشته بود بيشتر مشغول
خودسازي بود. از خودش كمتر ميگفت. به توصيه هاي كتب اخلاقی بيشتر
عمل ميكرد.
هادي عبادت ها و مسائل ديني را به گونه اي انجام ميداد كه در خفا باشد.
كمتر كسي از حال و هواي او در نجف خبر داشت. او سعي ميكرد خلوت
خود را با مولای متقيان اميرالمؤمنين ؏ حفظ كند.
هادي حداقل هر هفته با تهران و دوستان و خانواده تماس ميگرفت و
با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهاي آخر تغييرات خاصي در او ديده
ميشد. شماره ي همراه خود را عوض كرد.
آخرين بار با يكي از دوستانش تماس گرفت. هادي پس از صحبت هاي
معمول به او گفت: نميخواي صداي من رو ضبط كني؟! ديگه معلوم نيست
بتوني با من حرف بزني!
به يكي از دوستان طراح هم گفته بود: من چهره ي جذاب و خوبي ندارم،
اگه توانستي يه طرح قشنگ از عكس هاي من آماده كن! بعدها به درد
ميخوره!
با اينكه بارها در عمليات هاي گروه هاي مردمي از طرف سپاه بدر عراق
شركت كرده بود، اما وصيتنامه اش را قبل از آخرين سفر نوشت!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1