📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش
#پارت18
شيطنت هاي هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي
او به حوزه ي علميه باز نشده بود ادامه داشت.
يادم هست يک روز سوار موتور هادي از بهشت زهرا به سوي مسجد بر
ميگشتيم. در بين راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از
بهشت زهرا بر ميگشت.
همينطور که روي موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم.
يادم افتاد اين بنده ي خدا توي اردوها و برنامه ها، چندين بار هادي را اذيت
کرد. از نگاه هاي هادي فهميدم که ميخواهد تلافی کند! اما نميدانستم چه
قصدي دارد.
هادي يکباره با سرعت عملي که داشت به موتور اين شخص نزديک شد
و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت.
موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و
رفتيم!
هر چه آن شخص داد ميزد اهميتي نداديم.
به هادي گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بنده ي خدا وسط
اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه.
يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص
همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد.
هادي هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو.
بعد هم رفتيم.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1