📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش
#پارت58
روز بعد كمي نان خريدم و غذاي آن روز من همين نان شد. پاي درس
اساتيد رفتم و توانستم چند استاد خوب پيدا كنم.
مشكل ديگر من اين بود كه هنوز به خوبي تسلط به زبان عربي نداشتم. بايد
بيشتر تلاش ميكردم تا اين مشکلات را برطرف كنم.
چند روز كار من اين بود كه نان يا بيسكويت ميخوردم و در كلاس هاي
درس حاضر ميشدم.
شب ها را نيز در محوطه ي اطراف حرم ميخوابيدم. حتي يك بار در يكي
از كوچه هاي نجف روي زمين خوابيدم!
سختي ّ ها و مشقات خيلي به من فشار ميآورد. اما زندگي در كنار مولا
بسيار لذتبخش بود.
كم كم پول من براي خريد نان هم تمام شد! حتي يك روز كمي نان
خشك پيدا كردم و داخل ليوان آب زدم و خوردم.
زندگي بيشتر به من فشار آورد. نميدانستم چه كنم. تا اينكه يك بار وارد
حرم مولاي متقيان شدم و گفتم:
آقا جان من براي تكميل دين خودم به محضر شما آمدم، اميدوارم لياقت
زندگي در كنار شما را داشته باشم. انشاءالله آنطور كه خودتان ميدانيد
مشكل من نيز برطرف شود.
مدتي نگذشت كه با لطف خدا يكي از مسئولان سپاه بدر را، كه از متوليان
يک مؤسسه ي اسلامي در نجف بود، ديدم.
ايشان وقتي فهميد من از بسيجيان تهران بودم خيلي به من لطف كرد. بعد
هم يك منزل مسكوني بزرگ و قديمي در اختيار من قرار داد.
شرايط يكباره براي من آسان شد. بعد هم به عنوان طلبه در حوزه ي نجف
پذيرفته شدم.
همه ي اينها چيزي نبود جز لطف خود آقا اميرالمؤمنين
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1