📚کتاب رمان پسرک فلافل فروش
#پارت60
(ساكن نجف)
ميگفت: آدمي كه ساكن نجف شده نميتواند جاي ديگري برود. شما
نميدانيد زندگي در كنار مولا چه لذتي دارد.
هادي آنچنان از زندگي در نجف ميگفت كه ما فكر ميكرديم در
بهترين هتل ها اقامت دارد!
اما لذتي كه به آن اشاره ميكرد چيز ديگري بود. هادي آنچنان غرق در
معنويات نجف شده بود كه نميتوانست چند روز زندگي در تهران را تحمل
كند.
در مدتي كه تهران بود در مسجد و پايگاه بسيج حضور مييافت. هنگام
حضور در تهران احساس راحتي نميكرد!
يك بار پرسيدم از چيزي ناراحتي!؟ چرا اينقدر گرفته اي؟
گفت: خيلي از وضعيت حجاب خانم ها توي تهران ناراحتم. وقتي آدم
توي كوچه راه ميره، نميتونه سرش رو بالا بگيره.
بعد گفت: يه نگاه حرام آدم رو خيلي عقب مي اندازه. اما در نجف اين
مسائل نيست. شرايط براي زندگي معنوي خيلي مهياست.
هادي را كه ميديدم، ياد بسيجي هاي دوران جنگ ميافتادم. آنها هم
وقتي از جبهه بر ميگشتند، علاقه اي به ماندن در شهر نداشتند. ميخواستند
دوباره به جبهه برگردند.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1