📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_بیستم🔗
از حال و روزش معلوم که خیلی خوشحال است، از اول به حمید علاقه ی مادرانه ای داشت. در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبر دار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است. در حین احوال پرسی، مادرت با دست به من اشاره کرد که یک هفته نشده، چرا انقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛ چه امروز، چه چند روز بعد. شانه هایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم «جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد. تا جواب آزمایش نیومد این موضوع رو با کسی مطرح نکنن.» علت این که عمه انقدر زود تماس گرفته بود حرف های حمید بود به مادرش گفته بود: «من فرزانه خانم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو می گیریم.»
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1