📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_بیستوپنجم🔗
رسماً می خوای زن حمید بشی، اشکالی نداره. حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد ولی ته دلم آشوب بود. اما میخواستم بیشتر با حمید باشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر صحبت کنیم، هم اینکه خجالت می کشیدم،این نوع ارتباط برای من تازگی داشت.
نزدیکیهای غروب همان روز هم دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم. یکی، دو نفر بیشتر منتظر نوبت نبودند. پول ویزیت دکتر را پرداخت کرد. روی صندلی کنار من نشست. از تکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش می شدم، چند دقیقه منتظر ماندیم وقتی نوبت ما شد داخل اتاق رفتیم.
خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد بررسیهایش چند دقیقه ای طول کشید بعد همان طور که عینکش را از روی چشم بر میداشت، لبخندی زد و گفت: باید مژدگونی بدین! تبریک میگم، هیچ مشکلی نیست شما میتونید ازدواج کنید.
تا دکتر این را گفت،حمید چشم هایش را بست و نفس راحتی کشید. خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکر خدا به خیر گذشت.
حمید گفت: ممنون خانم دکتر. البته همونجا توی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه را فهمیدن، ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه. خانم دکترگفت: خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه هم کار ما میشه، باید هم سر دربیاره از این چیزها. امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید.
حمید در پوست نمی گنجید؛ در کنار خانم دکتر نمیتوانست احساسش را ابراز کند، از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم.....