eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 {ترک گناه1} 🏴
📖کتاب رمان یادت باشد... #پارت_دوازدهم🔗 دلم مثل سیر و سرکه می جوشید؛  دست خودم نبود.  روسری ام را آز
📖کتاب رمان یادت باشد... 🔗 عمه هم گفت: « خدا وکیلی موندم توی کار شما. حالا که ما عروس  رو راضی کردیم،  داماد ناز میکنه!»  در ذهنم صحنه های خواستگاری،  گل های آن چنانی و قرار های رسمی مرور می شد،  ولی الان بدون اینکه روحم از این ماجرا خبر داشته باشد همه چیز خیلی ساده داشت پیش می رفت!  گاهی ساده بودن قشنگ است!  حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم او و برادر دوقلویش را پیشنهاد داده بود.  همان پسرعمه که با سعید آقا همیشه لباس یکسان می‌پوشید؛  بیشتر هم شلوار آبی با لباس برزیلی  بلند با شماره های قرمز!  موهایش را هم از ته می‌زد؛یک  پسر بچه ی کچل فوق العاده  شلوغ و بی نهایت مهربان که از بچگی هوای من را داشت.  نمی گذاشت با پسرها قاطی بشوم.   دعوا که میشد طرف من را می گرفت،  مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل می رفت.  اینها چیزی بود که از حمید می‌دانستم.  زیر آینه روبروی پنجره که دیدش به حیاط خلوت بود نشستم.  حمید هم کنار در به دیوار تکیه داد.  هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم.  جلوی در را گرفتم و گفتم: « ما حرف خاصی نداریم.  دوتا نامحرم که داخل اتاق در و نمی بندن!»  سرتاپای حمید را ورانداز کردن.  شلوار طوسی و پیراهن معمولی؛  آن‌هم طوسی رنگ که روی شلوار انداخته بود. بعدا متوجه شدم که تازه از ماموریت برگشته بود،  برای همین محاسنش بلند بود. 🌺@TARKGONAH1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 #پارت_دوازدهـــم با شنیدن حرفش چند لحظه ای تو شوک بودم معصومه : ا
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 امیر و رضا اومدن روبه روی تخت ما یه تخت دیگه بود نشستن امیر : راستی فردا زودتر بریم گلزار که از اون طرف بریم بازار رضا : بازار چرا؟ امیر : خوب بریم خرید عید دیگه ؟ معصومه: اووو کو تا عید ،دو ماه مونده امیر : نزدیک عید شلوغ میشه،مثل پارسال باید مثل بادیگارد کنارتون وایستیم تا کسی بهتون بر خورد نکنه رضا خندید: نه اینکه خریداتون دودقیقه ای انجام میشه ،واسه همین گفت - من موافقم امیر : چه عجب،یه بار با من موافق بودی - خوب حرف حساب میزنی دیگه ،البته نصف خریدامونو الان میکنیم چیزایی هم که یادمون رفت و نزدیک عید 😄 امیر : هیچی ،رضا فردا باید باربری کنیم واسشون معصومه: وظیفتونه ،مگه یه خواهر بیشتر دارین امیر : اختیار دارین این حرفا چیه ،همین یکیش هم از سرمون زیادیه با صدای مامان هممون سرمونو سمت در ورودی چرخوندیم مامان: بچه ها بیاین میوه و چایی آوردم معصومه : اخ جون میوه بریم بچه ها همه بلند شدیم و رفتیم داخل خونه منم رفتم کنار بی بی نشستم عمو : بی بی جان بیا بریم خونه ما خوابیدن یه دفعه بلند گفتم - نه نه نه نه نه با نگاه همه فهمیدم که باز گند زدم بی بی : نه مادر ،امشب میخوام کنار آیه بخوابم معصومه: بی بی جون کم کم دارم حسودی میکنم به این آیه هااا.. بی بی لبخند زد و گفت: الهی قربونت برم فردا میام خونه شما کنار تو میخوابم معصومه با شنیدن این حرف نیشش تا بنا گوشش باز شد رضا زود تر بلند شد و عذر خواهی کرد و رفت ،چون مثل هر شب میخواست بره هیئت بعد از یکی دو ساعت زن عمو و عمو و معصومه هم خداحافظی کردن و رفتن به کمک امیر ظرفای میوه رو جمع کردیم بردیم گذاشتیم داخل آشپز خونه یه پیش بند هم گذاشتم گردن امیر امیر: این چیه - شستن ظرف شام با من بود ،شستن ظرف میوه با تو 😁 امیر: نخیرر ،مردی گفتن ،زنی گفتن ،بیا خودت بشور ،چند روز دیگه که رفتی خونه شوهرت،غذا درست کردن که بلد نیستی ،لااقل ظرف و خوب بشور که نگن این دختره بدرد چیزی نمیخوره 💕 ... 🌸 🌺🌸🌺 🌸🌺🌸🌺🌸