eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
📖کتاب رمان یادت باشد... 🔗 به دستم کوچک بود، قرار شد ببرند  عوض کنند. دستبند بخرند. یک چمدان پر از وسیله هم آورده بودند، قرآن، چادر نماز، اسپند، مسواک به همراه یک ادکلن خیلی خوشبو که همه را حمید با سلیقه ی خودش انتخاب کرده بود. وقتی داشتیم از محضر بیرون می آمدیم، حمید گفت:وقتی رفتم کربلا میخواستم برات چادر عروس بخرم، ولی گفتم شاید به سلیقه ی تو نباشه. ان شاالله با هم که کربلا رفتیم، با سلیقه ی خودت یه چادر عروس قشنگ می خریم. مراسم که تمام شد، سعید آقا که با نامزدش آمده بود، گفت:شما تازه عقد کردین، با ماشین ما برین بیرون شام بخورید.سعید آقا مامور نیروی انتظامی بود و معمولا برای ماموریت و دوره آموزشی به سیستان و بلوچستان می رفت. خیلی کم پیش می آمد که قزوین باشد. حتی روزی که صیغه کردیم و همه ی فامیل مهمان ما بودند، آقا سعید زاهدان بود. حمید گفت:نه داداش، شما تازه از ماموریت اومدی با خانمت برو بیرون. ما پای پیاده رفتنمون بد نیست. از بقیه خداحافظی کردیم و بعد از خواندن نماز در مسجد به سمت بازار راه افتادیم. به خاطر رانندگی شوماخری حمید و نحوه ی پارک کردن ماشین و افتادن د  جوی آب، فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم. با عجله یک جفت جوراب سفید پوشیده بودم. به حمید گفتم:با این جوراب های سفید خیلی معذبم. اولین مغازه ای که دیدیم بریم جوراب مشکی بخریم. پای پیاده نبش چهارراه عدل به خرازی رسیدیم. فروشنده گفت:جوراب نازک بهتون بدم یا ضخیم؟گفتم:مهم نیست، فقط رنگ مشکی که توی چشم نباشه. حمید بلافاصله گفت....
🚩 {ترک گناه1} 🏴
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💕 #پارت_پنجاه_و_نه از خستگی زیاد خوابم برد با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 اینقدر خوشحال بودم که تا صبح خوابم نبرد با شنیدن صدای اذان بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردمو چادر سفید با گلای ریز صورتی و آبی رو سرم کردم بعد از خوندن نماز صبح ،دو رکعت نماز شکر هم خوندم لباسمو پوشیدمو منتظر طلوع آفتاب شدم کوله امو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی روی مبل نشسته بودم که بی بی وارد پذیرایی شد - سلام صبح بخیر بی بی: سلام عزیزم،جایی میخوای بری؟ - از طرف دانشگاه میخوایم بریم راهیان نور بی بی: چه خوب ،خوش به سعادتت مادر به ساعت نگاه کردم ۶ صبح بود رفتم دم در اتاق امیر چند تقه به در زدم جواب نداد اروم امیر و صدا زدم امیییر ،امیییر ای خداا چیکارت کنه ،خوبه گفتم که زود بیدار شه دوباره صداش کردم که در و باز کرد چشماش از شدت خواب باز نمیشد سرش و گذاشت روی در : چیه - وااا ،چی چیه؟ زود باش منو برسون دانشگاه امیر: نمیشه خودت بری ؟ - چرا میشه سویچ ماشینتو بده برم دانشگاه،بعد خودت برو از نگهبانی دانشگاه سویچت و بگیر امیر: همینجوووور یه نفس داری میری،صبر کن الان لباس بپوشم میام - سارا چه طوره؟ امیر: خوبه ،دیشب اینقدر آه و ناله کرد که سر درد گرفتم - حقته ،زود باش بیا امیر:باشه رفتم کنار بی بی نشستم ،مشغول صبحانه خوردن شدم که امیر هم اومد امیر: سلام بی بی: سلام مادر ،سارا چه طوره؟ امیر: خوبه بی بی: خدا رو شکر بعد از خوردن صبحانه ،از بی بی خداحافظی کردمو سوار ماشین شدیم حرکت کردیم دقیقا سر ساعت رسیدیم دانشگاه اتوبوسا دم در دانشگاه بودن بچه ها هم اومده بودن امیر نزدیک اتوبوس ها پارک کرد از ماشین پیاده شدیم 💕 ... 🌸 🌺🌸🌺 🌸🌺🌸🌺🌸