📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_صدوسیوچهارم🔗
خانگی را نمیپسندید و با رفقایش که میافتاد شکمو تر هم می شد روز شنبه یک ساعت بعد از افطار با آقا بهرام و همسرش رفتیم در شهر دور بزنیم تا حال و هوای مان عوض بشود زمان زیادی نگذشته بود که حمید و آقا بهرام راهشان را سمت ساندویچ فروشی کج کردند سیب زمینی قارچ سرخ کرده ساندویچ پیتزا آبمیوه و دلستر کلی خودشان را تحویل گرفتند اما ما خانمها میلی نداشتیم و فقط با حیرت این دو نفر را نگاه می کردیم حمید و رفیقش حسابی خوردن وسط خوردن حمید از من پرسید شما هم میخورید تعارف نکنید چیزی میل دارید سفارش بدیم من و همسر آقای بهرام با تعجب گفتیم یک ساعت بعد از افطار ما این همه غذا را یک جا بخوریم سنگ کوب می کنیم. موندیم شما چطور دارید میخوردید؟
روزها و شبهای ماه رمضان یکی پس از دیگری می گذشت با تمام وجود شور رسیدن بهشب قدر در اولین سال زندگی مشترک مان را احساس می کردم از لحظهای که حاضر شدیم برویم برای مراسم قرآن به سر با کلی آرزوی خوب برای مسیری که قرار بود حمید همیشه همراهم باشد برای روزگاری که قرار بود که کنارش باش بگذرانم و سرنوشت یکسال ما در این شب رقم بخورد.
شب های احیا چون حسینیه هیئت رزمندگان به خانه ما نزدیک بود با پای پیاده می رفتیم آنجا سال قبل که نامزد بودیم حمید هیئت خودشان می رفت و مراسم را داخل پارک ارکیده گرفته بودند تا آنهایی هم که پارک آمدهاند بتوانند استفاده کنند همیشه شب های احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را....