📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_صدوبیستویکم🔗
حتما پنج شنبه ها می رفت هیئت. سر و تهش را میزدی از هیئت سر درمی آورد. من را هم که از همان دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود. میگفت بهترین سنگر تربیت همین جاست. اسم هیئتشان خیمه العباس ، بود. خودش به عنوان یکی از مؤسسان این هیئت بود که آن را به تاسی از شهید «ابراهیم هادی» راه انداخته بودند. اوایل برای دهه محرم چادر خیلی بزرگ زده بودند و مراسم را آنجا می گرفتند، ولی مراسم های هفتگی شان طبقه همکف خانه یکی از دوستانش بود. آنجا را حسینیه کرده بودند و هر هفته شبهای جمعه دعای کمیل و زیارت عاشورا برپا بود. تنها چیزی که در این میان من را اذیت می کرد، دیر آمدنش از هیئت بود. گویی داخل هیئت که می شد زمان و مکان را از یاد می برد. آن شب خسته بودم و نتوانستم همراهش بروم. گفته بود ساعت یازده ونیم برمیگردم. نیم ساعت، یک ساعت، دو ساعت گذشت! خبری نشد. واقعا نگران شده بودم. هر چه تماس میگرفتم گوشی را جواب نمیداد. ساعت دو نیمه شب شده بود. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. گوشی را برداشتم و به همسر یکی از رفقایش زنگ زدم. فهمیدم که هیئت جلسه داشتند و کارشان تا آن موقع طول کشیده است. چیزی نگذشت که زنگ در را زد. واقعا دلگیر بودم، ولی دوست نداشتم ناراحتش کنم. آیفون را برداشتم و گفتم: «کیه این وقت شب؟» گفت:
منم خانوم، حمیدم، همسر فرزانه!» گفتم: «نمی شناسم!» هوای قزوین آن ساعت شب سرد بود. دلم نمی آمد بیشتر از این پشت در بماند. در را باز کردم. آمد داخل راهرو. در ورودی خانه را کمی باز کردم. وقتی رسید، گفتم: «اول انگشتاتو نشون بده، ببینم حمید من هستی یا نه!» طفلک مجبور بود گوش بدهد. چون می دانست اگر بیفتم روی