eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 {ترک گناه1} 🏴
📖کتاب رمان یادت باشد... #پارت_هشتم🔗 همین طوری  شوخی می کردیم و می خندیدیم،  ولی مطمئن بودم ننه ول ک
📖کتاب رمان یادت باشد... 🔗 همه چیز عادی بود.  رفتارش مثل همیشه گرم وبا محبت بود.  انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم.  روزهای سخت و پر استرس کنکور بلاخره تمام شد.  تیر ماه نود و یک آزمون دادم.حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه ی  قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم.  از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم،  چون نتیجه ی  یک سال تلاشم را گرفته بودم.  پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند.  از اینکه توانسته بودم رو سفید شان کنم،  احساس خوبی داشتم.  هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه  مزه نکرده بودند که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد.  به هیچ کدامشان نمی‌توانستم حتی فکر کنم.  مادرم در کار من مانده بود،می پرسید: « چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی؟  برای چی همه ی خواستگار ها رو رد میکنید؟»  این بلاتکلیفی اذیتم می‌کرد.  نمیدانستم باید چه کار بکنم.  بعد از اعلام نتایج کنکور،  تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم.  کتاب های درسی را یک طرف چیدم.  کتابخانه را که مرتب می کردم چشمم به کتاب « نیمه ی  پنهان ماه»  افتاد؛  روایت زندگی شهید « محمد ابراهیم همت»از زبان همسر.  خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می‌داد. کتاب را که مرور میکردم، به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد،  به اهل بیت  علیهم السلام و بعد از این  چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.  خواندن این خاطره کلید گمشده ی سردرگمی های من در این چند هفته شد.
🚩 {ترک گناه1} 🏴
* 🍀﷽🍀 🌸🌺🌸🌺🌸 🌺🌸🌺 🌸 ❤️﷽❤️ 💞 #پارت_هــشــتم با رفتن سارا منم وسیله هامو جمع کردم واز کلاس خارج شدم
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 یه در بست گرفتم رفتم سمت خونه در و باز کردم بوی غذای مامان توی حیاط میپیچید کفشمو در آوردم گذاشتم داخل جا کفشی چشمم به یه کفش افتاد کفش بی بی بود از خوشحالی پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم در خونه رو باز کردم - بی بی جون. ،بی بی مامان: چه خبرته دختر ،آرومتر - بی بی کجاست ؟ مامان: سلامت و پشت در جا گذاشتی ؟ - ععع ببخشید سلام مامان: بی بی تو اتاق تو خوابیده - الهیی قربونش برم دویدم سمت اتاقم در و آروم باز کردم دیدم بی بی روی تختم آروم خوابیده نزدیکش شدم به دستاش بوسه زدم که چشماشو باز کرد - سلام بی بی جونم بی بی: سلام به روی ماهت ،خسته نباشی - خیلی ممنونم ، کی اومدین ؟ بی بی: صبح امیر اومد دنبالم ،منو آورد - چه خوب شد که اومدین ،دلم براتون یه ذره شده بود بی بی: الهی قربونت برم ،منم دلم برات تنگ شده بود،پاشو لباسات و عوض کن بریم یه چیزی بخوری ! - چشم با رفتن بی بی لباسامو درآوردم ،لباسای خونه رو پوشیدم ،رفتم سمت پذیرایی ،کنار بی بی روی مبل نشستم مامان: آیه ،پاشو بیا این سالادا دست تو رو میبوسه - عع مامااان،،من تازه اومدم ،بزار یه کم پیش بی بی بشینم میام مامان:دختر امشب عموت اینا میخوان بیان ،اون موقع که تو بخوای جدا شی از بی بی فک کنم نصف شب شده - نمیشه صبر کنیم امیر بیاد ،وارد تره هااا 😁 مامان: دختر اینجوری تو پیش میری ،هر کی ببرتت دو روزه برت میگردونه بی بی: خیلی هم دلشون بخواد ،این دسته گل بشه عروس خونشون با شنیدن این حرف لپام گل انداخت همین لحظه در خونه باز شد و امیر وارد خونه شد - بفرما مامان خانم ،اینم گل پسرت ،امیر جان آستینات و بالا بزن برو کمک مامان امیر :سلام ،چی شده ؟ بی بی: سلام عزیزم مامان: سلام ،خسته نباشی ، آیه پاشو بیا شب داره میشه - ای بابا ، باشه 💕 ... 🌺🌸🌺 🌸🌺🌸🌺🌸