📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_نودوسوم🔗
ماه عسل را هم رفته ایم. اما حالا خبر دادند مسابقه دقیقاً روز اول آبان برگزار می شود.
بین رفتن و نرفتن دو دل بودم. شش ماه زحمت کشیده بودم و تمرینات سختی را گذرانده بودم. مسابقات برایم مهم بود. به مربی گفتم:" برای مسابقه همراهتون میام. فقط منو زودتر برسونید قزوین که به کارهای عردسیم برسم!" مربی که از تاریخ دقیق عروسی خبر داشت، خندید و گفت:" هیچ معلومه چی داری میگی دختر؟ اون جا که وسط مسابقه حلوا خیرات نمی کنن. اومدیم به صورتت ضربه خورد و کبود شد. اون وقت میگن داماد روز اول نرسیده عروس رو زده!
کلی خندیدم و گفتم:" حمید آقا خودش مربی کاراته ست، ولی دست بزن نداره. حتی توی مسابقات سعی میکنه ضرباتش طوری باشه که به حریفش آسیبی نزنه." در نهایت مربی حرفش را به کرسی نشاند و نگذاشت که برای مسابقات به ساری بروم!
دوم آبان، عید غدیر سال نود و دو، روز برگزاری جشن عروسی ما بود. با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسیمان هیچ گناهی نباشد، سه روز روزه بگیریم.
شبی که کارت دعوت عروسی را می نوشتیم، حمید یک لیست بلند بالا از رفقایش را دست گرفته بود و دوست داشت همه را دعوت کند. رفیق زیاد داشت؛ چه رفقای هم کار، چه رفقای هم هیئتی، چه رفقای باشگاه، همسایه ها، فامیل. خلاصه با خیلی ها رفت و آمد داشت. با همه قاتی می شد، ولی رفیق باز نبود. این طوری نبود که این رفاقت ها بخواهد از با هم بودن هایمان کم کند. وقتی لیست تعداد رفقایش را دیدم، به...