📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_نودویکم🔗
بقیه پای شما بعدها که پیکر دو شهید گمنام را در دانشگاه علوم پزشکی آوردن همیشه بهم میگفت چون شهدای دانشگاه شما خارج از محدوده کلاس ها هستند حتماً برید سرمزارشون اینها را شما دعوت کردین بی انصافیه رها کنین روز جهاز برون هم شوق داشتم هم استرس هم خانواده و بستگان درجه یک در تکاپو برای بردن وسایل خانه بودند مشغول بسته بندی وسایل بودم که حمید کنارم نشست مقداری تربت کربلا به دستم داد و گفت این تربتو بین جهیزیت بزار دوست دارم تمام زندگیمون بوی اهل بیت و امام حسین بگیره. می دانستم خانه ای که انتخاب کردیم خیلی کوچکتر از آن است که تمام وسائل را بتوانیم ببریم برای همین بسیاری از وسایل مثل پشتی ها، میز ناهارخوری، تابلو، فرش، میز تلفن، خانه مادرم ماند. در جواب اعتراض ها گفتم انشاءالله هر موقع که خونه بزرگتر رفتیم این ها را هم می بریم وسایل یکی یکی بین مردهای فامیل دست به دست تا ماشین میرفت با بیرون رفتن هر کدام از آنها در ذهن خودم جای آن را مشخص کردم با صدای بلند که از حیات آمد همه ترسیدیم وقتی به حیات رفتیم متوجه شدم اجاق گاز از دستشان افتاد و شیشه جلو آن شکسته چند روز مانده به عروسی یکی از کارهای ما این شده بود که دنبال شیشه جلوی این گاز باشیم متاسفانه پیدا نمیشد روزهای آخر برای چیدن جهاز از دانشگاه یکسره به خانه خودمان میرفتم حمید هم برای جابه جایی وسایل از سر کار به خانه میآمد چون خانه کوچک بود و چیدمان وسایل وقت و انرژی زیادی میخواست حمید در حالی که مشغول انداختن کارتون کف اتاق خواب..