📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_هشتادوپنجم🔗
ماه رمضان حال و هوای خوبی داشتیم. یا به خانه عمه میرفتیم، یا حمید به خانه ما میآمد. بعضی از روزها هم افطاری درست می کردیم و به مزار می رفتیم. روزی که خانواده ام را برای افطاری دعوت کرده بودیم، بحث ازدواج و مشخص کردن تاریخ عروسی پیش آمد. حمید گفت: ما چون دیرتر از آقا سعید نامزد کردیم، اجازه بدید اول آنها تاریخ ازدواج شون مشخص بشه. عمه با خنده گفت: والا تا اونجایی که من یادم میاد، موقع به دنیا اومدن ما فکر می کردیم فقط یک بچه است، اول هم تو به دنیا اومدی. بعد ۵ دقیقه هم سعید به دنیا اومد. به حساب کوچیک بزرگی هم که حساب کنیم، اول باید عروسی حمید رو بگیریم. حمید زیر بار نرفت خیلی حواسش به این چیزها بود.
وقتی تاریخ عروسی آقا سعید قطعی شد، ما هم دوم آبان را برای عروسی خودمان انتخاب کردیم. از فردای ماه رمضان پیگیر مقدمات عروسی شدیم و تالار را هماهنگ کردیم. طبق قرار روز عقد یعنی یخچال، تلویزیون، فرش و لباسشویی را حمید خرید. بقیه جهاز را هم تا جایی که امکان داشت حمید همراهم آمد و با هم خریدیم.