📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_هشتم🔗
همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم، ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند، آرام نمیگیرد. هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد. ننه گفت: « من که زورم به دخترت نمی رسه، خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی.»پدرم و مادرم دوست داشتند حمید دامادشان شود، اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند. پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت: « فرزانه! من تورو بزرگ کردم. روحیاتت رو میشناسم. میدونم با هر پسری نمیتونی زندگی کنیم. حمید رو هم مثل کف دستم می شناسم؛ هم خواهرزاده، هم همکارم. چند ساله توی باشگاه با هم مربی گری می کنیم. به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا ردش کردی؟» سعی کردم پدرم را قانع کنم. گفتم: « بحث من اصلا حمید آقا نیست. کلا برای ازدواج آمادگی ندارم؛ چه با حمید آقا، چه با هر کس دیگه. من هنوز با مسئله زندگی مشترک کنار بیام. برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده. اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه، بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چه کار میشه کرد.» چند ماه بعد از این ماجرا ها، عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود. دعوتی داشتیم و به همه ی فامیل ولیمه داد. وقتی داشتم از پله های تالار بالا میرفتم، دلم رخت می شستند. اضطراب شدیدی داشتم. منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشن، ولی اصلاً اینطور نبود.