📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_چهلوسوم🔗
خیلی تعجب کردم. تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند. جالب این بود که متوفی از همسایگان عمه بود. حمید گفت: تو این جا بمون ، من یک کم زیر تابوت این بنده خدارو بگیرم. حق همسایگی به گردن ما دارد. زود بر میگردم.
همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم و با خودم فکر میکردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس میکنیم از مرگ دوریم. سوسوی چراغ های شهر و امام زاده من را امیدوار می کرد؛ امیدوار به روز های آینده ای که برای ماست.
ساعت 11شب بود که سوار ماشین شدیم. گرسنه بودیم. آن قدر درگیر مراسم و مهمان ها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم. ان موقع، اطراف امام زاده غذا خوری نبود.
به سمت شهر آمدیم. چون جمعه بود و دیر وقت ، هر غذا فروشی سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود. بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم. جا برای نشستن نداشت. قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم. حمید که کوبیده دوست داشت، برای خودش کوبیده سفارش داد. برای من هم جوجه گرفت. غذا که حاضر شد، از من پرسید: حالا کجا بریم بخوریم؟ شانه هایم را بالا دادم. این طور شد که باز هم آن پیکان قدیمی مارا برد سمت باراجین!
چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود. بالای تپه ای رفتیم. از آن بلندی شهر کاملا پیدا بود. حمید یک نایلون روی زمین انداخت و گفت: اینجا بشین چادرت خاکی نشه.
تا شروع کردیم به خوردن، باران گرفت. اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم. کمی که گذشت دیدیم نه، این باران خیلی تند تر از این حرفاست! سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت......