📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_چهلوششم🔗
مأموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم. ساعت 4 بعد از ظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود. حواسم پیش حمید بود و از مباحث استاد چیزی متوجه نمیشدم. حساب که کردم، دیدم تا الان هر طور شده باید به همدان رسیده باشند. همان جا روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم. دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم. اولین پیامی بود که به حمید می دادم.
همین که شماره ی حمید را انتخاب کردم، تپش قلب گرفتم. چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم. مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل میخواهد کار کند. انگشتم روی کیبورد گوشی گیج میخورد. نمیدانستم چرا آنقدر در انتخاب کلمات تردید دارم. یک خط پیامک یک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم : «سلام. ببخشید از صبح سر کلاس بودم. شرمنده نپرسیدم، به سلامتی رسیدید؟»
انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود. به یک دقیقه نکشید که جواب داد : « علیک سلام! تا ساعت چند کلاس دارید؟» این اولین پیام حمید بود. گفتم : «کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه.» نوشت : «الآن دو راه همدان هستم، میام دنبال شما بریم خونه!»
می دانستم حمید الان باید همدان باشد، نه دوراهی همدان داخل شهر قزوین! با خودم گفتم باز شیطنتش گل کرده، چون قرار بود اول صبح به همدان اعزام شوند.
از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم. مطمئن شدم که حمید شوخی کرده. صد متری از در ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد.
خوب که دقت کردم دیدم خود حمید است. با موتور به دنبالم آمده بود.
پرسیدم : «مگه شما نرفتی مأموریت؟»