📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_چهلویکم🔗
با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم.
مراسم که تمام شد، حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود. با اینکه پدرم داییاش میشد، ولی حمید خجالت می کشید پیش ما بیاید. منتظر بود همه مهمان ها بروند.
مریم خانم خواهر حمید به من گفت: شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد. امشب با داداش برید بیرون یه دوری بزنید. ما هستیم به زن دایی کمک میکنیم و کارها رو انجام میدیم. من که در حال جابجا کردن وسایل سفره عقد بودم، گفتم: مشکلی نیست، ولی باید بابا اجازه بده. مریم خانم گفت: آخه داداش فردا میخواد بره همدان مأموریت. سه ماه نیست. با تعجب گفتم: سه ماه؟ چقدر طولانی. انگار باید از الان خودم را برای نبودن هاش آماده کنم.
وسایل را که جابجا کردیم، همه مهمان ها که راهی شدند، از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون آمدیم. تا بخواهیم راه بیفتیم، هوا کاملا تاریک شده بود.
سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید شدیم. پیکان کرم رنگ با صندلی های قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک بود. این دوتا برادر آنقدر به ماشین رسیده بودند، که انگار الان از کارخانه درآمده است. خودش هم ادعا داشت شوماخر است. راننده فرمول یک. یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد!
به سمت امامزاده اسماعیل حرکت کردیم. ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم. وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم، کمی این پا و آن پا کرد و گفت: بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم. تا آن موقع شماره همراه نداشتیم.
شماره را که گرفت لبخندی زد و گفت: شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم......