eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 {ترک گناه1} 🏴
📖کتاب رمان یادت باشد... #پارت_دهم🔗 پیش خودم  گفتم من هم مثل  همسر شهید همت نیت می کنم. حساب و کتاب
📖کتاب رمان یادت باشد... 🔗 کم و بیش صدای صحبت مهمان ها را می شنیدم. چند دقیقه که گذشت، فاطمه داخل اتاق آمد این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست، مرا که دید، زد زیر خنده جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت: «فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شد. آری عروس میشی!» اخم کردم و گفتم : «یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم.» گفت: «خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی ایماو اشاره به هم یه چیزایی گفتن!»پرسیدم: «خوب که چی؟» با مکث گفت نمی دانم اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو صحبت کنه.» با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا آمادگی نداشتم؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا همه با چشم به مادر اشاره کرده بود که برود آشپز خانه. آنجا گفته بود : «ما که اومدیم دیدنه داداش حمید که هست، فرزانه هم که هست. بهترین فرصت که این دوتا  بدون هیاهوبا هم حرف بزنن. الان هرچی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نیامده که چی شد، چی نشد. اوه به اسم خاستگاری بخوایم بیایم، نمیشه. اولاً فرزانه نمیزاره، دوماً یه وقتی جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی درو همسایه و فامیل هزار جور حرف می بافن.» تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریم گرفت. آجی که با دیدن حال و روزم بد تر از من حول کرده بود، گفت: «شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست!» بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است، از اتاق زد بیرون... 🌻@TARKGONAH1
🚩 {ترک گناه1} 🏴
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 #پارت_دهـــم بعد درست کردن سالاد رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم تو آ
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 وارد پذیرایی شدم ،چادررنگیمو روی سرم مرتب میکردم کنار در ورودی ایستادم که در باز شد و زن عمو و معصومه وارد خونه شدم در حالی که با زن عمو احوالپرسی میکردم چشمم به در بود و منتظر رضا ... معصومه نگاهی کرد به قیافه تابلوی من لبخندی زد معصومه: تو حیاطه داره با امیر صحبت میکنه 😁 لبخندی زدمو رفتم سمت آشپز خونه بابا و عمو هنوز نیومده بودن ،سینی چایی رو آماده کردم استکانا رو داخلش مرتب چیدم یه دفعه چشمم به پنجره افتاد رفتم نزدیک پنجره شدم و به امیر و رضا نگاه میکردم مامان : دنبال چیزی میگردی اون بیرون ؟ - هاااا...نه ..چقدر امشب ماه قشنگه تو آسمون مامان: آها ماه آسمون یا ماه زمین با شنیدن حرف مامان خجالت کشیدمو رفتم سمت سماور چایی رو داخل استکانا ریختم داشتم از آشپز خونه میرفتم بیرون که در خونه باز شد و امیرو رضا وارد خونه شدن رضا مثل همیشه خوشتیب و خوش لباس بود رضا : سلام مثل ندید بدیدااا که انگار صد ساله ندیده بودمش داشتم نگاهش میکردم - سلام امیر : خواهر من چاییت سرد شده هاا با حرف امیر فهمیدم باز دوباره گند زدم نمیدونم چرا هر موقع رضا رو میبینم خرابکاری میکنم چایی رو بردم گذاشتم روی میز که امیر زحمت دور زدنش و کشید بعد رفتم کنار معصومه نشستم معصومه اروم زیر گوشم گفت: راستی یه خبر خوب دارم برات نگاهش کردم : چی؟ معصومه: الان نمیتونم بگم تو جمع میترسم پس بیافتی ،بیشتر از این ضایع کنی با شنیدن حرفش متوجه شدم حرفش در مورد رضاست مچ دستشو گرفتم و بلند شدم و رفتیم سمت اتاقم در و بستم و نشستیم روی تخت - خوب بگو چیه خبرت؟ معصومه: اول یه نفس عمیقی بکش تا بگم حوصله جرو بحث و نداشتم و یه نفسی کشیدیم : حالا بگووووو معصومه: دیشب یواشکی شنیدم که مامان به بابا میگفت همین روزا بریم خاستگاری آیه واسه رضا 💕 ... 🌸 🌺🌸🌺 🌸🌺🌸🌺🌸