•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_102🌹
#محراب_آرزوهایم💫
شیر رو میبندم، با هم برمیگردیم داخل پذیرایی و رو مبل دو نفره وسط حال کنار هم میشینیم. کمی چهرش غمگین میشه و با آهی از ته دل میگه:
- بچهم توی فشاره.
- بچهتون؟
- اوهوم.
برای اینکه ناراحتش نکنم و حرفم رو جدی نگیره لحن اعتراض آمیزم رو با خنده ادغام میکنم و میگم:
- دست شما درد نکنه دیگه من شدم غورباقه امیرعلی شد بچهتون؟
- نرگس از سنت خجالت بکش هنوزم حسودی میکنی؟
سرم رو روی شونهش میزارم و خودم رو براش لوس میکنم.
- بله که حسودی میکنم، یک مامان ملیحه که بیشتر ندارم.
دستش رو نوازش وار روی صورتم میکشه اما لحن صحبت کردنش درست برعکس ناز کشیدنشه.
- کم نمک بریز.
بین دو راهی میمونم که دلیل حرفش رو بپرسم یا نه، آخه امیرعلی چرا باید داخل فشار باشه؟ همه چیز که براش مهیاست فقط باید پا پیش بزاره.
سرم رو از روی شونهش برمیدارم اما ترسِ از افشا شدن راز دلم این اجازه رو ازم سلب میکنه تا توی چشمهاش نگاه کنم.
- حالا بچهتون میخواد چیکار کنه؟
انگار دوباره یاد چیزی میافته، کمی عصبانی میشه و مشخصه که بخشی از حرفش رو حذف میکنه.
- دلش با این وصلت نیست ولی مجبوره پا روی دلش بزاره چون این خانوادهای که من دیدم حالا حالاها ول کن ماجرا نیستن.
- مگه زوره؟
- آخه از بچگی شیرنی خورده هم بودن و اگه قبول نکنه پای آبروی خودش و محمد آقا گیره.
دیگه حرفی نمیزنم و در سکوت سری برای تایید حرفهاش تکون میدم که با ناراحتی از جاش بلند میشه و به سمت اتاقش میره.
با حالت غریبی به جون ناخنهام میافتم و زیر لب با خودم حرف میزنم.
- که آقا دلشون راضی نیست؟ پس اون لبخند ژکوند و انشاءﷲ چی میگفت؟ اصلا هرکاری میخواد بکنه بکنه، به من چه ربطی داره؟ هرچی صلاحه خداست ولی من تا ته و توی این قضیه رو در نیارم آروم نمیگیرم.
با خود درگیری شدیدی که به جون خودم انداختم به سمت اتاقم میرم و نفس عمیقی میکشم تا بلکه کمی آروم بشم.
- خداروشکر که تا هفته دیگه برمیگردم بالا و ازش دور میشم، این دور بودن باعث میشه بتونم افسار دلم رو توی دستم بگیرم تا شهرهی خاص و عام نشم. ای کاش زودتر دایی خبر میداد و باهم میرفتیم پیش زندایی، اینجوری خیالم راحت تر بود.
نفس کلافهای میکشم، به سمت گوشیم میرم تا با دایی تماس بگیرم و ازش تاریخ قطعی رفتنش رو بپرسم. چند ثانیهای توی سکوت صدای بوقهای فاصله دار تلفن توی گوش میپیچه و کم کم از پاسخ دادنش نامید میشم که در آخرین لحظات صدای محبت آمیزش بلند میشه.
- سلام نرگس خانم گل، چی شده از ما یاد کردی؟
- سلام دایی جان میخواستم دربارهی برنامتون بپرسم، آخه گفتین امروز قراره راه میافتیم بریم پیش زندایی.
- ای وای من! یادم رفت بهت بگم یک کار خیلی ضروری برام پیش اومد فعلا چند روزی هستم.
با ناراحتی حرفش رو قبول میکنم و تلفن رو قطع میکنم تا زیاد مزاحم کارش نباشم. با حال گرفتهای میرم پیش مامان که میبینم داره با تلفن صحبت میکنه اما با ورود من حرفهاشون تموم میشه و قطع میکنه. نگاهی موشکافانه به چشمهای خستهش میندازم و با تعجب میپرسم.
- کی بود؟
- عمه امیرعلی.
با حرص روی مبل میشیم و از ته دل میگم:
- خب؟
- خب نداره مادر، میخوایم شب بریم اونجا نباید بهشون اطلاع میدادم؟ راستی محمد آقا هم گفت به نرگس بگو امشب حتما بیاد.
تا میخوام مخالفت کنم دلیلی پیدا نمیکنم و حوصلهی بهانه چینی هم ندارم که به ناچار قبول میکنم...
🏴@TARKGONAH1