•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_104🌹
#محراب_آرزوهایم💫
قبل از اینکه شام حاضر بشه برامون یک سینی مسی میارن که داخلش دوتا استکان کمر باریک، نلبکی و یک قوری چای با قندون که با نظم خاصی گذاشته شده.
دایی همینطور که مشغول چای ریختن میشه دوباره بحث امیرعلی رو پیش میکشه.
- شنیدم امیرعلی داره ازدواج میکنه.
با حرص به خودم میگم:
- حالا نگاه کن، امشب قفلی زده روی امیرعلی.
نفس تقریبا عمیقی میکشم و سعی میکنم طبیعی رفتار کنم.
- آره، دو جلسهای هست که دارن خواستگاری میرن.
استکان چای رو سمتم میگیره و با نگاه متفکری حرفم رو تایید میکنه، نگاه جدیش رو که میبینم کاری میکنم تا کمی بحث به حالت شوخی و خنده کشیده بشه، اگه همینطور بخواد پیش بره مطمئنا جلوی دایی کم میارم و حرف دلم رو به زبون میارم. به قول خودش از بچگی بزرگم کرده و حتی اگه چیزی نگم، تمام حرفهام رو از چشمهام میخونه.
سریع ماجرای امروز به ذهنم میرسه و زیر خنده میزنم.
- وای دایی!
اما کمی با تحکم میگه:
- هیس! صدات رو بیار پایین، چی شده؟
جلوی دهنم رو میگیرم و کمی که خندهم آروم میشه جوابش رو میدم.
- امروز عمه امیرعلی اومده بود جواب بگیره.
تیکهش رو از پشتی میگیره و با تعجب بهم نگاه میکنه.
- چی میگی؟
- باور کنین، تا جایی که ما شنیدیم و میدونیم پسر میره دنبال جواب دختر اما حالا...
با خنده سری به تأسف تکون میده، استکان چایش رو بین دست میگیره و میگه:
- درسته، اتفاقا مامانت گفته بود دختره خیلی به امیرعلی علاقه داره.
با غیض سرم رو میچرخونم و از روی حرص میگم:
- اه اه! این همه پسر خوب، چرا امیرعلی؟
با خنده و تعجب سعی میکنه به چشمهام نگاه کنه که اعتراض آمیز میگم:
- دایی! اصلا خنده نداره، خیلیم جدی گفتم.
به نشانهی تسلیم سر جاش برمیگرده و قورتی از چایش میخوره.
- اما به نظر من امیرعلی از هر لحاظ خوبه، منکه اگر دختر داشتم بهش میدادم.
- حالا که نداریین!
اینبار خندهش کمرنگ میشه و کمی جدی بهم نگاه میکنه که شام رو میارن و از این نگاه سنگینش نجات پیدا میکنم، خداروشکر شکر میکنم که بحث خاتمه پیدا میکنه و از این عذابی که به جونم افتاده نجات پیدا میکنم اما انگار دایی از دستم دلخور میشه و تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه. وقتی که به خونه میرسیم تا میخوام پیاده شم عذاب وجدان خرخرهم رو میگیره، سرم رو پایین میندازم و با پشیمونی میگم:
- ببخشید اگه ناراحتتون کردم.
دستش رو زیر چونهم میزاره و سرم رو بالا میده که نگاهم به لبخند کمرنگش میافته.
- امشب بهت خوش گذشت؟
- عالی بود، واقعا ممنونم.
- خداروشکر.
خیالم که راحت میشه خداحافظی میکنم. در حیاط رو باز میکنم که نگاهم به امیرعلی میافته. با عجله کفشهاش رو پاش میکنه و به سمت در حیاط میاد. تازه متوجه حضورم میشه و سرش رو بلند میکنه، چند ثانیهای نگاهمون با هم طلاقی میکنه، انگار غم تمام عالم توی چشمهاش خیمه زده و از خستگی زیر چشمهاش گود افتاده، لحظهای دلم به حال نزارش میسوزه اما به سرعت سرش رو به زیر میندازه، منم به خودم میام، چادرم رو محکم تر میگیرم و سر سنگین بهش سلام میکنم.
همونطور که حدس زدم با لحن خسته و بیحوصلهای جوابم رو میده. چند ثانیهای به سکوت میگذره که با کلافگی ِشدید ببخشیدی زیر لب زمزمه میکنه، تازه متوجه موقعیتم میشم، از جلوی در کنار میرم و بیدرنگ بیرون میزنه....
🌈@TARKGONAH1