eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 قبل از اینکه شام حاضر بشه برامون یک سینی مسی میارن که داخلش دوتا استکان کمر باریک، نلبکی و یک قوری چای با قندون که با نظم خاصی گذاشته شده. دایی همین‌طور که مشغول چای ریختن میشه دوباره بحث امیرعلی رو پیش می‌کشه. - شنیدم امیرعلی داره ازدواج می‌کنه. با حرص به خودم میگم: - حالا نگاه کن، امشب قفلی زده روی امیرعلی. نفس تقریبا عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم طبیعی رفتار کنم. - آره، دو جلسه‌ای هست که دارن خواستگاری میرن. استکان چای رو سمتم می‌گیره و با نگاه متفکری حرفم رو تایید می‌کنه، نگاه جدیش رو که می‌بینم کاری می‌کنم تا کمی بحث به حالت شوخی و خنده کشیده بشه، اگه همین‌طور بخواد پیش بره مطمئنا جلوی دایی کم میارم و حرف دلم رو به زبون میارم. به قول خودش از بچگی بزرگم کرده و حتی اگه چیزی نگم، تمام حرف‌هام رو از چشم‌هام می‌خونه. سریع ماجرای امروز به ذهنم می‌رسه و زیر خنده می‌زنم. - وای دایی! اما کمی با تحکم میگه: - هیس! صدات رو بیار پایین، چی شده؟ جلوی دهنم رو می‌گیرم و کمی که خنده‌م آروم میشه جوابش رو میدم. - امروز عمه امیرعلی اومده بود جواب بگیره. تیکه‌‌ش رو از پشتی می‌گیره و با تعجب بهم نگاه می‌کنه. - چی میگی؟ - باور کنین، تا جایی که ما شنیدیم و می‌دونیم پسر میره دنبال جواب دختر اما حالا... با خنده سری به تأسف تکون میده، استکان چایش رو بین دست می‌گیره و میگه: - درسته، اتفاقا مامانت گفته بود دختره خیلی به امیرعلی علاقه داره. با غیض سرم رو می‌چرخونم و از روی حرص میگم: - اه اه! این همه پسر خوب، چرا امیرعلی؟ با خنده و تعجب سعی می‌کنه به چشم‌هام نگاه کنه که اعتراض آمیز میگم: - دایی! اصلا خنده نداره، خیلیم جدی گفتم. به نشانه‌ی تسلیم سر جاش برمی‌گرده و قورتی از چایش می‌خوره. - اما به نظر من امیرعلی از هر لحاظ خوبه، منکه اگر دختر داشتم بهش می‌دادم. - حالا که نداریین! اینبار خنده‌ش کمرنگ میشه و کمی جدی بهم نگاه می‌کنه که شام رو میارن و از این نگاه سنگینش نجات پیدا می‌کنم، خداروشکر شکر می‌کنم که بحث خاتمه پیدا می‌کنه و از این عذابی که به جونم افتاده نجات پیدا می‌کنم اما انگار دایی از دستم دلخور میشه و تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه. وقتی که به خونه می‌رسیم تا می‌خوام پیاده شم عذاب وجدان خرخره‌م رو می‌گیره، سرم رو پایین می‌ندازم و با پشیمونی میگم: - ببخشید اگه ناراحتتون کردم. دستش رو زیر چونه‌م می‌زاره و سرم رو بالا میده که نگاهم به لبخند کمرنگش می‌افته. - امشب بهت خوش گذشت؟ - عالی بود، واقعا ممنونم. - خداروشکر. خیالم که راحت میشه خداحافظی می‌کنم. در حیاط رو باز می‌کنم که نگاهم به امیرعلی می‌افته. با عجله کفش‌هاش رو پاش می‌کنه و به سمت در حیاط میاد. تازه متوجه حضورم میشه و سرش رو بلند می‌کنه، چند ثانیه‌ای نگاهمون با هم طلاقی می‌کنه، انگار غم تمام عالم توی چشم‌هاش خیمه زده و از خستگی زیر چشم‌هاش گود افتاده، لحظه‌ای دلم به حال نزارش می‌سوزه اما به سرعت سرش رو به زیر می‌ندازه، منم به خودم میام، چادرم رو محکم تر می‌گیرم و سر سنگین بهش سلام می‌کنم. همون‌طور که حدس زدم با لحن خسته و بی‌حوصله‌ای جوابم رو میده. چند ثانیه‌ای به سکوت می‌گذره که با کلافگی ِشدید ببخشیدی زیر لب زمزمه می‌کنه، تازه متوجه موقعیتم میشم، از جلوی در کنار میرم و بی‌درنگ بیرون می‌زنه.... 🌈@TARKGONAH1