°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_106🌹 #محراب_آرزوهایم💫 مثل همیشه ذوقش فوران میکنه و با شوق میگه
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_107🌹
#محراب_آرزوهایم💫
قبل از اینکه حرفم رو به سرانجام برسونم وسط حرفم میپره و مخاطب قرارم میده اما اینبار درست برعکس همیشه کسی که سرش بالاست و به طرف مقابل نگاه میکنه اونه و کسی که از شدت عذاب سرش رو به زیر انداخته منم.
- فردا یک جلسهی توجیهی داریم، فرماندهی کل ناحیه میخوان تشریف بیارن، حتما حضور داشته باشین.
- چشم، حتما میام.
دوباره صدای نازک مینا خطی روی ذهنم میکشه.
- وای امیرعلی! من خیلی دوست دارم بیام پایگاهتون رو ببینم.
امیرعلی مثل همیشه سرسنگین و بی برو برگرد حرفش رو میزنه.
- حیف شد، فعلا قسمت بانوان رو داریم اتاق میزنیم بستهست.
توی ذوق میخوره و سکوت میکنه که ناخودآگاه لبخندی میزنم و کمی سرم رو بالا میارم.
- میبینمتون فرمانده، خدانگهدار.
هانیه هم خداحافظی میکنه و ازشون دور میشیم، برای اینکه هانیه به حال غم زدهم شک نکنه ادای مینا رو در میارم و با حرص میگم:
- وای دلم میخواد پایگاهتون رو ببینم، انگار اونجا شله میدن.
خندهش رو کنترل میکنه، دستم رو میگیره و کمی سرعت رو تند میکنه.
- بیا بریم دیوونه صدات رو میشنون.
بدون حرف وارد صحن جمهوری میشیم و بعد از برداشتن کتابهای توسی رنگ روی فرشهای آفتاب خورده و گرم پهن شده میشینیم.
کتاب رو باز میکنم، نگاهی به فهرست میندازم و زیارت امین ﷲ رو پیدا میکنم، به صفحهی مورد نظرم میرسم و شروع میکنم. همینطور که میخونم زیر چشمی به هانیه نگاه میکنم که فقط به فرش نگاه میکنه و مشخصه حرفی توی گلوش گیر کرده، خوندنم که تموم میشه یکهویی حرفش رو میزنه.
- دوستش داری؟
با این سوالش خون توی رگهام خشک میشه و دست و پاهام یخ میکنه اما تمام سعیم رو میکنم تا چیزی نشون ندم، فهمیدم هانیه همین بس با رسوا شدنم بین تمام خانواده!
بیدلیل صفحات رو ورق میزنم و بیتفاوت میگم:
- کیو؟
با چشمهای شیطونش بهم خیره میشه و مسر تر از قبل شروع میکنه به حرف کشیدن ازم.
- منو نگاه کن نرگس، هرکی رو گول بزنی منو که نمیتونی، اصلا دروغگوی خوبی نیستی؛ از رفتارت کاملا مشخصه که دوستش داری.
حرفی نمیزنم که سرش رو نزدیک گوشم میکنه و آروم کنار گوشم زمزمه میکنه.
- اونم دوست داره.
با این حرف بیاختیار احتیاط رو کنار میزارم و نگاه ملتمسی بهش میندازم، ای کاش حرفش درست بود. نگاهش رو ازم میگیره و به در ورودی صحن میده.
- اونم مثل خودت ضایعست.
- از کجا میدونی؟ چرا من چیزی نفهمیدم.
با خنده بهم نگاه میکنه و میگه:
- برای اینکه تو کوری، همین چند دقیقه پیش چرا باید دربارهی جلسهی فردا بهت بگه؟ نمیتونست شب توی خونه بگه؟
دوباره امیدم خاموش میشه و با کلافگی میگم:
- الکی برای خودت خیال بافی نکن، دیگه هم دربارهی امیرعلی حرف نزن چون قراره با مینا ازدواج کنه.
پوزخندی میزنه و سرش رو به نشونهی افسوس به دو طرف تکون میده.
- بعد که بهت میگم خنگی ناراحت میشی، باشه من حرفی نمیزنم ولی حداقل یکم دعا کن.
- من همیشه میگم هرچی صلاح خداست، دلمم سپردم دست خودش، اگه امیرعلی قسمت من بود که میشه اگه هم نبود خدا مهرش رو از دلم برداره فقط لطفا در این باره به هیچ کسی چیزی نگو.
با لبخند مهربونی دستم رو میگیره و لب میزنه.
- این بهترین دعاست...
🌈@TARKGONAH1