•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_108🌹
#محراب_آرزوهایم💫
به مناسبت رفتن دایی مامان تصمیم میگیره برای رفتن و بدرقهش دورهمی کوچیکی رو تدارک ببینه اما برعکس همیشه دلم میخواد تنها باشم، اینبار نه حرف کسی برام خنده آوره نه حرف کسی نظرم رو جلب میکنه.
کنار هانیه میشینم اما ذهن و حواسم جای دیگهست و توی لاک تنهایی خودم فرو میر؛ هر از گاهیم برای ماخذه نشدن لبخندی به حرفهای نامفهومشون میزنم ولی در حقیقت منم و گلهای قالی قرمز و یک فکر بیانتها.
این چند روزه درد معدهای که بهخاطر غذانخوردن سراغم اومده امانم رو بریده، آخه دست خودم نیست، میل به خوردن ندارم.
صدای چرخش قاشق داخل استکان برای حل شدن نبات داخل سرم میپیچه و باعث میشه از فکر و خیال بیرون بیام.
با تیر کشیدن معدم به خودم میپیچم که هانیه دستش رو پشتم میکشه.
- خوبی نرگس؟ چرا چایی نباتت
رو نمیخوری؟ انقدر که همش زدی داری استکان رو سوراخ میکنی.
دایی مهدی توجهش به سمت ما جلب میشه و با نگرانی میگه:
- اگه خیلی حالت بده بریم دکتر، آره؟
با سر حرفش رو رد میکنم و آروم میگم:
- چیزیم نیست، خوب میشه.
اینبار صدای معترضگر مامان دایی رو متوجه خودش میکنه.
-مهدی تو یک چیزی بهش بگو، اندازه گنجشک غذا میخوره هر چی هم بهش میگم میگه میل ندارم.
- چرا دایی جان میل به غذا نداری؟
با صدای بلند شدن در از شر نگاههای پرسشگر دورم خلاص میشم و حواسم رو به صدای مامان میدم.
- امیرعلی هم اومد.
به دنبال این حرف نگاهم به سمت در کشیده میشه و متوجه چهرهی گرفتهش میشم، انگار هر روز این نامیدی داخل چشمهاش بیشتر و بیشتر میشن اما پردهای از لبخند روی اون قرار میده و وارد میشه.
سریع نگاهم رو میدزدم، مشغول هم زدن چایی یخ کردهم میشم و زیر لب تکرار میکنم.
- حواست به دلت باشه، خدایا به خاطر تو!
یکی یکی با همه سلام و احوال پرسی میکنه، درد عجیبی داخل پهلوم میپیچه که محل نمیدم. ازجام بلند میشم اما به محض اینکه به من میرسه صداش تحلیل میره و به زور سلامش به گوشم میرسه.
سر و صداها که میخوابه به دنبال جایی میگرده برای نشستن، دایی که حالت سرگردونش رو میبینه با خنده به تنها جای کنار خودش یعنی درست روبهروی من اشاره میکنه و میگه:
- شازده بیا کنار خودم بشین که کلی باهات حرف دارم.
سرم رو تا آخرین حد پایین میندازم، از این بهتر نمیشد! باید هر چه زودتر به اتاقم برم، نمیخوام زیر قولم بزنم.
آقایون گرم صحبت میشن و هانیه آروم با مامان چیزهایی زمزمه میکنن و میخندن، فعلا حوصله ندارم اما بعدا حتما ازش دلیل این خنده هارو میپرسم.
بالاخره رضایت میدم و قاشق چایی خوری رو از داخل استکان بیرون میکشم، با چند ضربهای قطرات چایی رو ازش میگیرم و کنار نعلبکی میزارم اما به محض اینکه استکان رو بین انگشتهای لرزونم میگیرم مامان مخاطب قرارم میده.
- نرگس مامان بلندشو برای امیرعلی یک استکان چایی بیار، بچهم از سرکار اومده خستهست.
نفسم رو کلافه بیرون میدم، بهاجبار از سر جام بلند میشم و به سمت آشپرخونه میرم.
همینطور که دستهام نایی نداره استکانی از داخل جعبهی کارتنی بیرون میکشم، قوری رو از روی سماور برمیدارم و تا نوارهای طلایی پایین استکان پر میکنم. در ادامه شیر سماور رو باز میکنم و حل شدن آب جوش و چایی رو تماشا میکنم. پر که میشه نگاهی بهش میندازم و با خودم میگم:
- چجوری ببرمت؟
قبل از اینکه اشکم در بیاد هانیه به دادم میرسه و با نگاه پرسشگری میپرسه.
- ظرف شیرینی کو؟ خاله گفت ببرم.
با نگاهی که خواهش و التماس توش موج میزنه بهش خیره میشم و با لحن ملتمسانهای میگم:
- هانیه بیا این چایی رو ببر من نمیتونم، خودم ظرف شیرینی رو میارم...
🌈@TARKGONAH1