eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 {ترک گناه1} 🏴
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_108🌹 #محراب_آرزوهایم💫 به مناسبت رفتن دایی مامان تصمیم می‌گیره ب
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 مثل همیشه حرفم رو به تمسخر می‌گیره و می‌زنه زیر خنده. - وای نرگس! اخمی می‌کنم و خیلی جدی میگم: - هیس! صدات رو می‌شنون. - رفتارهات واقعا خنده داره نرگس، آخه چرا ازش فرار می‌کنی؟ مگه اژدهاست؟ دستی به صورتم می‌کشم و کلافه لب می‌زنم. - از اژدهام بدتره! بیا چاییش رو ببر تا سرد نشده منم شیرینی رو میارم. با لحن خواهرانه و دلسوزانه‌ای دستی به پشتم می‌کشه و سعی می‌کنه دلداریم بده. - نمی‌خواد، خودم دوتاش رو می‌برم تو برو استراحت کن دلت درد می‌کنه، بهتر شدی؟ سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون میدم. - الآن خوبم. - فکر کنم به‌خاطر ضعف باشه چون غذات نصبت به قبل کمتر شده. سینی رو از روی اپن برمی‌داره، قبل از رفتن برمی‌گرده سمتم و میگه: - نرگس! حرف‌هایی که داخل حرم گفتی رو یادت نره. آهی از ته دل می‌کشم، بیرون میره و صبر می‌کنم که بعد از پذیراییش برم تا بقیه بهم گیر ندن. به محض نشستنم دایی با لحن خاصی دست روی پای امیرعلی می‌زاره و میگه: - خب آقا امیرعلی، بله رو گرفتی؟ لبخند تلخی می‌زنه و سرش رو به زیر می‌ندازه. - هنوز نه، ولی امیدوارم. دایی زیر خنده می‌زنه که دلیل هیچکدوم از کارها و حرف‌هاش رو درک نمی‌کنم. - خوبه که. خاله هم که مشخصه از حرف‌های دایی چیزی سر نیاورده با اوقات تلخی حرف دلم رو می‌زنه. - وا! خب یکجوری صحبت کنین که ماهم بفهمیم. - واضح بود که خواهر گلم، حالا بعدا ان‌شاءﷲ واضح تر میشه. در ادامه‌‌ی این حرف دوباره کمی اخم به چهره مامان میاد که کلافه از این رفتارهای مشکوک بلند میشم و به سمت اتاقم میرم اما با صدای بلند مامان متوقف میشم. - کجا؟ با صدایی که خودم هم به زور می‌شنوم زمزمه می‌کنم. - میرم یکم استراحت کنم. نگاه مشکوک دایی رو پشت گوش می‌ندازم و بی‌توجه به بقیه به سمت اتاقم میرم. کش چادرم رو از دور سرم آزاد می‌کنم و کنار خودم روی تخت رهاش می‌کنم. کلافه سرم رو بین دست‌هام می‌گیرم و با حرص توی دلم فریاد می‌زنم. - چی شد پس؟ تو که می‌خواستی جلوی دلت رو بگیری، حالا طاقت نیاوردی؟ روی تخت دراز می‌کشم، چنگی به ملحفه‌ی سفید روی تخت می‌زنم. خیره‌ی رنگ سفید و یک دست سقف میشم که کمی کنار سه گوشش نم پس داده و به زردی می‌زنه. - خدایا! این حس مسخره چیه؟ از کجا پیداش شده؟ منی که از مرد جماعت بدور بودم، حالت یک مرد انقدر برام مهم شده. از شدت کلافگی دست‌هام رو روی صورتم می‌زارم و بغض لنگر انداخته‌ی توی گلوم رو قورت میدم. -بعد از فوت بابا از هر مردی فراری بودم به جز دایی! حتی از اون عموهای بی‌معرفتم که بعد از فوت بابا محسن بهمون پشت کردن و به شهرشون برگشتن، بدون اینکه تو این سال‌ها خبری ازمون گرفته باشن. مطمئنم که به مرده و زنده‌مون هم اهمیت نمیدن. با صدای باز شدن در سر جام سیخ میشم که با لبخند مهربون مامان روبه‌رو میشم اما وقتی که نگاهش به چشم‌های تو گود رفته‌م می‌افته لبخندش تلخ میشه و میگه: - بیا بیرون یکم بشین، داییت می‌خواد بره. - کجا؟ - پیش خانمش. از شنیدن این خبر چینی به پیشونیم میدم و با تکون سر حرفش رو تأیید می‌کنم. دوباره چادرم رو سرم می‌کنم و به سمت همون جای قبلیم حرکت می‌کنم... 🏴@TARKGONAH1