•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_111🌹
#محراب_آرزوهایم💫
همینطور که خودکار رو بین انگشتهام به چرخش در میارم همزمان ستا پروندهی پراکندهی جلوم رو بررسی میکنم که مهدیار با حجم عظیمی از برگه وارد میشه، با خستگی تمام سرم رو روی میز میزارم و با ناله لب میزنم.
- نه تو رو خدا بسه.
صدای خندش فضای اتاق رو پر میکنه و درحالی که پشت میز خودش میشینه میگه:
- نترس، کاری به تو ندارم؛ اینا چندتا پرونده قدیمیه که باید یکم مرتبشون کنم بعدم برن بایگانی.
سرم رو بلند میکنم و با دوتا انگشت اشاره و شستم گوشه چشمهام رو فشار میدم که سرم از درد تیر میکشه.
- انقدر این چندتا پرونده گیجم کرده که دارم دیوونه میشم، حسم میگه یک ربطی بهم دارن اما هیچ نقطه اشتراکی پیدا نمیکنم.
در حالی که لیوان رو از پارچ آب پر میکنه دلداریم میده.
- خب معلومه برادر من از دیروز صبح یک سره پای این پروندههایی. بلندشو بریم مسجد نزدیکه اذونه، بعدم برو خونه یکم استراحت کن حتم دارم دیشبم نخوابیدی.
لیوان آب رو ازش میگیرم، یک نفس بالا میرم و بعد از یک نفس عمیق میگم:
- چرا بابا دو ساعت خوابیدم.
چند ثانیهای سکوت میکنه و فقط نگاهم میکنه که در نهایت با خنده از دست نگاه سنگینش در میرم.
- خیلی خب بریم.
داخل مسجد همه بچههای بسیج جمعشون جمعه. این چند وقت انقدر کارهام زیاد شده و درگیر خواستگاری شدم وقت مسجد اومدن و وقت گذروند با بچهها رو ندارم، بعد از نماز کمی باهاشون گپ میزنیم که مهدیار دستش رو روی شونهم میزاره و از جاش بلند میشه.
- بلندشو بریم خونه که باید یک خواب حسابی کنی.
حرفش رو رد نمیکنم، با خوشحالی دستش رو میگیرم و از جام بلند میشم چون حسابی دلم یک خواب راحت میخواد.
بعد از خداحافظی از بچهها به سمت کفش داری میریم که با صدای سپهر جفتمون به سمتش برمیگردیم و منتظر نگاهش میکنیم تا اینکه من رو مخاطب قرار میده.
- آقا سید چند لحظه کارتون داشتم.
با تکون سر پیشنهادش رو قبول میکنم و وارد محوطهی مسجد میشیم که قبل از شروع صحبتهای سپهر مهدیار برای یک سری کارهای کوچیک به سمت پایگاه میره. برای اینکه وقت رو از دست ندم رو به سپهر میگم:
- مشکلی پیش اومده؟
از خجالت رنگش سرخ میشه و با من و من جواب میده.
- مشکل که نه...راستش رو بخواین...امر خیره.
چشمهام که از شدت خستگی به زور باز نگه داشتم با شنیدن این حرف ناخودآگاه دوبرابر حد معمول باز میشن و کمی تن صدام بالا میره.
- امر خیر؟
- بله، برای خواهرتون.
اخمهام رو بهم میكشم و سعی میکنم خودم رو کنترل کنم.
- خواهرم نیستن، قصد ازدواج هم ندارن.
- میشه در حقم برادری کنین باهاشون حرف بزنین؟ من واقعا به ایشون علاقه دارم! شاید اگه باهم صحبت کنیم نظرشون عوض شه.
با فشار انگشت روی شقیقههام سعی میکنم کمی از شدت این فشار و دردی که به سرم وارد میشه کم کنم، نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم خودم رو کنترل کنم.
- بعدا مفصل دربارهش حرف میزنیم.
چشمهاش از خوشحالی برق میزنن و در جوابم میگه:
- انشاءﷲ که برات جبران کنم آقا سید، فقط میشه به حاج محمدم بگی؟
بیتفاوت زیر لب میگم:
- اگه شد باشه.
به سمت در خروجی میرم و مهدیار هم بعد از چند دقیقه برمیگرده و به سمت خونه حرکت میکنیم...
🏴@TARKGONAH1