°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_111🌹 #محراب_آرزوهایم💫 همینطور که خودکار رو بین انگشتهام به چر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_112🌹
#محراب_آرزوهایم💫
از شدت عصبانیت دستمهام رو مشت میکنم تا بلکه کمی از این همه فشار کم بشه و بتونم درست فکر کنم. از سمتی گرمای هوای پوست گندمی رنگم رو به چالش میکشه و قطرات ریز آب روی صورتم پر میشه و از طرفی این عصبانیت و اضطرابم هم به گرمای وجودم اضافه میشه.
کمی که از راه رو طی میکنیم مهدیار طاقت نمیاره و سکوت بینمون رو میشکنه.
- چی میگفت؟
همین حرف کافی بود تا تمام عصبانیتم رو سرش خالی کنم.
- یک گرفتاری جدید روی تمام گرفتاریهام، برای امر خیر اومده بود اجازه بگیره.
سرجاش میایسته و با تعجب میپرسه.
- برای کی؟
چند قدمی جلوتر ازش توقف میکنم و با چشمهای پر از التهابم لب میزنم.
- نرگس خانم.
با صدای بلند زیر خنده میزنه که از روی حرص جوابش رو میدم.
- به چی میخندی؟ مگه جک گفتم؟
درحالی که خندهش رو میخوره به راهش ادامه میده و با بیتفاوتی میگه:
- نه همینجوری، اتفاقا بهنظرم به هم میان.
توقفم رو که میبینه سرجاش میایسته و منتظر به نگاه معنی دارم خیره میشه.
- کسی نظر تورو پرسید؟
اینبار لبخندی میزنه و حق بهجناب جواب پس میده.
- باشه علی جان، حالا چرا انقدر عصبانی؟
با حرص قدم برمیدارم و اینبار منم که ازش جلو میزنم.
- نخیرم، من اصلا عصبانی نیستم.
تا خونه مدام خودم رو محاکمه میکنم تا بلکه کمی عصبانیتم بخوابه، مهدیار هم هر از گاهی نگاهی بهم میندازه و پوزخندی میزنه که آتیش درونم رو شعلهور تر میکنه.
به جلوی در میرسیم و زمان خداحافظی میرسه که خوشحال میشم اما با باز شدن در همه چیز خراب میشه. ملیحه خانم به محض دیدن مهدیار لبخندی میزنه و دعوتش میکنه داخل که اون هم از خدا خواسته قبول میکنه.
- بفرمایید داخل یک استکان چایی در خدمت باشیم.
- اگه هانیه خانم هست که با یک تیر دو نشون بزنم.
- بله شما بفرمایین داخل من الآن میرم صداش میکنم.
بدون وقفهای به سمت طبقهی بالا میره. من میمونم و مهدیار که با خنده نگاه کلافهم رو نادیده میگیره.
- دله دیگه یک وقت میبینی تنگ میشه. این همه راه اومدم خانمم رو نبینم؟ حرفهایی میزنیها.
در ادامه صدای یاﷲش بلند میشه و به سمت خونه میره، استغفراللهای زیر لب زمزمه میکنم و دنبالش میرم اما قبل از اینکه به مقصد برسم متوجه نرگس خانم میشم که کنار حوض نشسته و مشغول آب دادن به شمعدونیهاست. برعکس همیشه اینبار کسی که سلام میکنه منم.
- سلام نرگس خانم.
انگار تازه متوجه حضورم شدن، سریع چادر رنگیشون رو محکم میگیرن و بدون اینکه سرشون رو بالا بیارن با من و من میگن:
- سلام، خوشاومدین.
قبل از اینکه بخوام جوابی بدم با صدای مهدیار از اینکار منصرف میشم. معذب ببخشیدی زیرلب زمزمه میکنم و به سمت خونه میرم.
کفشهام رو دم در جفت میکنم، دستگیرهی در رو به پایین میکشم که با دیدن مهدیار و حاجی کنار هم جا میخورم.
- سلام علی آقا، جدیدا دیر به دیر میای خونه. میترسی باز ببریمت خواستگاری؟
برای اینکه این بحث ادامه پیدا نکنه موضوع رو به سمت دیگهای میکشم و به سمتشون میرم.
- چی شده این وقت ظهر نرفتین مسجد؟
🏴@TARKGONAH1