eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 تکیه‌ش رو به مبل میده و با خنده و مزاح حق به جانب میگه: - منتظر بودم بیای گیرت بندازم، تو که چند وقته فقط یک ساعت میای خونه و باز میری. تک خنده‌ای به حرفش می‌زنم، به سمت آشپزخونه میرم تا چایی بریزم و هرچه زودتر شر مهدیار رو از سرم کم کنم. - باز خواستگاری؟ - بله دیگه، بریم قال قضیه رو بکنیم، تا کی هی بریم و بیایم؟ نه مهدیار جان؟ - بله، ولی متاسفانه فکر نکنم علی آقا هنوز بخواد شیرینی ازدواجش رو به ما بده. دوباره از شدت درد شقشه‌هام تیر می‌کشن که چشم‌هام رو محکم روی هم می‌زارم تا کمی دردش رو آروم کنم. مهدیار بحث رو عوض می‌کنه و دیگه حرفی از این موضوع نمیشه، همین‌طور که استکان‌ها رو پر می‌کنم ملیحه خانم هم به جمعمون اضافه میشه، استکانی به استکان‌های داخل سینی اضافه می‌کنم و به سمت پذیرایی میرم تا هرچه سریع تر همه چیز تموم بشه و بتونم زودتر برگردم اداره. روی کاناپه لم میدم تا کمی از خستگی و درد بدنم کم بشه. استکان چایی رو بین دست‌هام می‌گیرم، چشم‌هام رو روی هم می‌زارم تا بتونم از سوزشش جلوگیری کنم و ذهنم رو آروم کنم اما با صدای مهدیار که سکوت رو می‌شکنه همه چیز رو خراب می‌کنه. - راستی حاج‌آقا، امروز یکی از بچه‌های مسجد اجازه گرفت مزاحم بشه برای امر خیر. از آخر کار خودش رو می‌کنه، به سرفه می‌افته‌م اما توجهی نمی‌کنه و حرفش رو ادامه میده. - البته به امیرعلی گفت، ولی من گفتم بهتون اطلاع بدم کار علی آقا رو راحت کنم. با لبخند بدجنسی بهم خیره میشه که تنها کاری که می‌تونم توی اون لحظه انجام بدم اینه که با نگاه براش خط و نشون بکشم اما نگاهش رو ازم می‌دزده و شروع می‌کنه به تعریف و تجدید از سپهر. - ما‌شاءﷲ یک پسر پاک و نجیب و سر به زیر مثل علی آقای خودمون، دستش توی جیب خودشه و کار و کاسبی‌ای داره برای... با باز شدن در تمام نگاه‌ها به سمت نرگس خانم کشیده میشه که یکدفعه هول میشم و با پته پته میگم: - اوم...ببخشید...فکر کنم مزاحم شدم. حاجی نیم نگاهی بهم می‌ندازه و با لبخند جواب میده. - این چه حرفیه عروس خانم آینده؟ بالاخره شماهم باید باخبر میشدی. زیر چشمی نگاهی بهش می‌ندازم تا متوجه عکس العملش بشم، رنگ از رخشون می‌پره و با گونه‌های سرخ شده‌ای لب می‌زنن. - منظورتون چیه؟ مهدیار از جاش بلند میشه و قبل از اینکه از خونه خارج بشه روبه نرگس خانم اما با لحن تمسخر آمیزی خطاب به من، میگه: - بالاخره دیر یا زود خواستگارها میومدن و زمان ازدواج شماهم می‌رسید. با رفتنش سکوت سنگینی بر فضا حاکم میشه که احساس خفگی امونم رو می‌بره و به اتاق پناه می‌برم... ☞☞☞ با پاهای بی‌جونم به سمت مبل میرم، با بی‌حسی تمام خودم رو روش پرت می‌کنم که آه از نهادش بلند میشه. - کی می‌خوان بیان؟ مامان سمتم می‌چرخه و دستم‌هام رو بین دست‌هاش می‌گیره که چشم‌هاش از تعجب نگاهم می‌کنن؛ به سرعت دست‌های یخ زده‌م رو عقب می‌کشم و دوباره دنبال جواب می‌گردم. - نگفتین! - هنوز باید زنگ بزنن و هماهنگ کنن، فعلا خوده پسره به امیرعلی گفته و اجازه خواسته... از امیرعلی خواسته؟ یعنی اون قبول کرده و هیچ مخالفتی نکرده؟ یعنی تمام خیالاتم اشتباه بوده؟ بقیه حرف‌هاش به صورت گنگی توی سرم می‌پیچه. از شدت ضعف سرم گیج میره، دستم رو به دسته‌ی چوبی مبل می‌گیرم و از جام بلند میشم. - ببخشید من خیلی خسته‌م، میرم استراحت کنم. - کجا؟ تازه می‌خوام ناهار بیارم. - میل ندارم. از عصبانیت کمی تن صداش بلند میشه و تن خسته و رنجورم رو محاکمه می‌کنه. - یعنی چی میل ندارم؟ یک نگاه به خودت بنداز چقدر لاغر شدی! یا مثل قبل می‌شینی غذا می‌خوری یا می‌ریم دکتر ببینم یکدفه چت شده. قبل از اینکه بخوام جوابی بدم چشم‌هام سیاهی میره و با ضرب روی فرش قدیمی خونه می‌افتم که از شدت درد آه‌م بلند میشه. دورم جمع میشن اما متوجه حرف‌هاشون نمیشم و تنها صداهای گنگی روح نازک‌م رو سرگردون و حیرون می‌کنه. مامان ملیحه با ترس سرم رو به سینه‌ش می‌چسوبه، کاش زمان متوقف بشه و بتونم ساعت‌ها توی بغلش گریه کنم و توان اینو داشته باشم تا این درد لعنتی رو کنار بزنم و همه چیز رو بهش بگم. دلم می‌خواد بهش بگم کاش هیچ وقت بخاطر من اینجا نمی‌موندی و با محمد آقا می‌رفتین قم، کاش من رو می‌زاشتی و می‌رفتی، شاید اونموقع این اتفاقات نمی‌افتاد... 🏴@TARKGONAH1