eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 از این بالا می‌تونم همه چیز رو ببینم. چشم‌هام رو می‌بندم تا بتونم هوای رقیق شده رو به ریه‌هام برسونم، بوی نارنج‌های تازه و رسیده بدجوری هوش و حواس رو از سرم می‌پرونه. قبل از اینکه دور از تمام مسائل کمی توی رویاهای خودم غرق بشم صدای نخراشیده هانیه خطی میشه روی اعصابم. - کجایی؟ بندازشون دیگه. دلم می‌خواد دقیقا یکی بزنم وسط سرش، خدا رو چه دیدیم شاید مغزش سر جای قبلش برگرده. - کمی بیا به سمت راست و سبد رو بالای سرت ثابت نگهدار. طبق گفته‌م عمل می‌کنه، همین‌طور نارنج‌های دور و اطرافم رو یکی یکی می‌کنم و با حساب و کتاب دقیق داخل سبد می‌ندازم اما اون‌هایی که بیش از اندازه رسیدن به محض برخورد شکاف می‌خورن و کمی له میشن. با صدای بلند شدن کلید داخل در حیاط سر جام سیخ میشم و با ترس آروم هانیه رو صدا می‌زنم. - هانیه سبد رو بزار کنار چادرم رو پرت کن بالا. سبد اونقدر سنگینه که به سخته می‌زارش روی زمین، به محض اینکه چادرم رو پرت می‌کنه در حیاط باز میشه. به سختی پاهام رو به شاخه قلاب می‌کنم تا بتونم چادرم رو سرم کنم و نیوفتم. نگاهی به پایین می‌ندازم تا بفهمم چه کسی می‌تونه به غیر از هانیه مخیل آسایش باشه. کسی رو که نمی‌بینم منتظر میشم تا از صداش بفهمم کیه، بعد از صدای احوال پرسی هانیه در ادامه صدای کسی می‌شنوم که حتی یک درصد هم احتمال اومدنش رو نمی‌دادم، چرا بعد از یک هفته درست امروز و این ساعت باید برگرده؟ سلام احوال پرسی‌هاشون که تموم میشه به سمت خونه برمی‌گرده اما هانیه خنگِ مغز فندقی کنجکاوش می‌کنه. - خیالت راحت، طبیعی کردم. یکدفعه پشت هانیه ظاهر میشه و دوباره باهم چشم توی چشم می‌شیم اما سریع نگاهش رو می‌گیره و نیشش تا بنا گوش باز میشه، جلوی خودش رو می‌گیره که از دستش حرصی میشم و با طعنه میگم: - چی شده بعد از این همه مدت یاد خونه و خانواده افتادین؟ باز هم خنده از روی لبش کنار نمیره و با پرویی جوابم رو میده. - نیومدم بمونم، فقط یک سری مدارک لازم داشتم که اومدم ببرم. شما راحت باشین، زود میرم. قبل از اینکه از عصبانیت منفجر بشم به سمت خونه میره و منتظر جوابم نمی‌مونه، بی‌صبرانه منتظرم که برگرده تا تلافی حرفش رو سرش در بیارم. - نمی‌خوای بیای پایین؟ - نخیر! کلی نارنج مونده. با حس مور مور شدن دستم بهش نگاه می‌کنم که مورچه‌ی کوچیکی رو می‌بینم روی دستم راه میره و دنبال راه‌ش می‌گرده. کمی اطراف رو نگاه می‌کنم تا متوجه راه مورچه‌ها میشم که در یک خط از تنه‌ی درخت بالا میرن، گاهی باهم دعوا می‌کنن اما باز هم در بردن آذوقه به هم کمک می‌کنن، چه زندگی قشنگ و راحتی دارن، زندگی‌ای که حتی ماهم بعضی اوقات متوجه‌شون نمی‌شیم. پنج دقیقه‌ای طول نمی‌کشه که برمی‌گرده برای خداحافظی. - ببخشید اگر مزاحم شدم، با اجازه خدانگهدار. - احیانا چیزی جا نزاشتین؟ 🏴@TARKGONAH1