•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_14🌹
#محراب_آرزوهایم💫
- خواهر جان بزار فکرهاشون رو بکنن، من مطمئنم حتما درست انتخاب میکنن؛ فقط یکم بهشون وقت بدین.
با تمام وجودم لبخندی از روی رضایت تحویلش میدم، اون هم با لبخند چشمهاش رو میبنده و باز میکنه. خاله مریم روی حرف داداش بزرگترش حرفی نمیزنه و سکوت میکنه.
یکدفعه یاد مامان میافتم و نگاهم سمتش میچرخه، با نگاهی مضطرب به حاجی نگاه میکنه اونهم مثل دایی با باز و بسته کردن چشمهاش مامان رو آروم میکنه.
- خدایا شکرت که مامانم حاجی رو داره و دلش گرمه.
نگاهم رو دوباره میچرخونم و اینبار به شازده میرسم که مظلومانه سرش رو پایین انداخته و ساکته.
نخود آش، با اون صداش، رشته افکارم رو پاره میکنه و رو به خاله مریم میگه:
- مامان نمیخواین کادوی عروس و داماد رو بدین؟
- راست میگیها داشت یادم رفت.
عذرخواهی کوتاهی میکنه و جمع رو ترک میکنه. خیره میشم به هانیه، با اینکه بعضی وقتها شیطون میشه و اذیت میکنه اما برام مثل یک خواهره. درسته که بعضی اوقات اونقدر شوخی میکنت و از دستش آسی میشم اما یک قلب مهربون توی سینهش هست که با هیچ چیزی عوضش نمیکنم!
نگاه هانیه برمیگرده سمتم، چشمکی بهش میزنم و با خنده رو به مامان اشاره میکنه. تا نگاهم رو برمیگردونم متوجه لپهای رنگ گرفتهی مامان ملیحه و خندهی حاجی میشم. سعی میکنم خندهم رو کنترل کنم و به لبخندی اکتفا میکنم، با اخمی مصنوعی به هانیه نگاه میکنم و تنها کاری که میکنه شونهای بالا میندازه و هیچ چیزی نمیگه.
بعد از اینکه خاله، هدیهی مامان و حاجی رو میده، مامان ملیحهم کلی تشکر میکنه و بالاخره دایی حرف دلم رو میزنه.
- دایی جان حاضرشو بریم که خیلی خستهم.
نگاهم به چشمهای متعجب شازده روی دایی میافته که دلیلش رو نمیفهمم.
مامان با ناراحتی تمام خیره میشه توی چشمهام و میگه:
- امشب رو نمیمونی؟
نمیتونم بهش نه بگم! من و من کنان دنبال جواب میگردم تا اینکه دایی به داد وضع آشفتهم میرسه.
- نه خواهر گلم، قرار شد یکم بهشون وقت بدیم تا تصمیمشون رو بگیرن.
دست مامان رو بین دستهام میگیرم، فشار آرومی به دستهاش میدم و لبخندی به عنوان تایید حرف دایی میزنم.
به اتاق هانیه میرم، وقتی که حاضر میشم و از اتاق خارج میشم میبینم که مامان ملیحه روبه آقازاده میگه:
- توام نمیمونی پسرم؟
یک آن حس خیلی عجیبی توی دلم موج میزنه که متوجه دلیل و منطقش نمیشم. حقیقتا این روزها احساسهای عجیب و غریب زیادی داشتم و دارم، به همین خاطر توجهی بهش نمیکنم و با لبخند مهربونی جواب مامان ملیحه رو میده:
- انشاءالله چند روز دیگه.
مامان هم با لبخندی متقابل جوابش رو میده. بعد از رفتنش من و دایی از همه خداحافظی میکنیم و میریم به سمت درچوبی خونه که روش از شیشههای رنگی با شکلهای مختلف پر شدهست. کفشهام رو پام میکنم، وسط حیاط میرم و دستهام رو باز میکنم، چشمهام رو میبندم. بوی یاسهای تازه کاشته شده بدجوری هوش از سرم میبره.
- توی این چند روز دلم برای خشت به خشت این خونه تنگ شده بود!
دایی دستش رو پشتم میزاره و با لحن کنایه آمیز میگه:
- عروس خانم ناز داشتن وگرنه همچین دلشونهم با موندن مشکلی نداشت.
بدون اینکه چیزی بگم سریع سرم رو پایین میندازم و میرم توی کوچه. پسر حاجی پشت بهم وایستاده و حواسش بهم نیست.
تازه متوجه تیپش میشم. توی اون کت و شلوار دودی، فرد خیلی باشخصیت و مغروری دیده میشه، با برق کفشهای مشکیش نشون میده که به ظاهر و خوش پوشی اهمیت خیلی زیادی میده.
با صدای قیژ قیژ بسته شدن در قدیمی، هر دومون برمیگردیم سمت دایی...
🌻@TARKGONAH1