eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 مثلا قهر می‌کنه و روش رو ازم برمی‌گردونه با همون قیافه از کلاس میره بیرون. - ای کله شق! سریع مقنعه بهم ریخته‌م رو مرتب می‌کنم و میدوم سمتش. بهش که می‌رسم، دستش رو می‌کشم و برمی‌گرده سمتم. - خنگِ من اول اینکه اون کسی که من رو رسوند داییم بود، دوم اینکه جریان محضرم بهت که گفته بودم مامانم قراره ازدواج کنه ماشاءالله حافظه ماهی‌هم رد کردی تو. چشم‌هاش رو درشت می‌کنه و میگه: - یعنی مامانت دو سه روزه عروس شد و تموم؟ - بله. چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه و بعدم از شدت خنگی خودش خنده‌ش می‌گیره. - راستی کلاس بعدی چیه؟ دستش فرو میاد روی فرق سرم. - آی! چرا می‌زنی؟ - من حافظه ماهی‌هم یا تو؟! امروز همین یک کلاس رو داشتیم استاد انتظاری تا یک هفته نمیاد کلاس گلابی خانم. - راست میگی‌ها اصلا حواسم نبود. خب حالا که اینجوری شد بریم آبمیوه بخوریم. درست کنار دانشگاه چند روزی هست که یک کافی شاپ باز شده و باهم اونجا می‌ریم، سفارش یک شیر انبه می‌دیم و روی صندلی‌های چوبی کنار پنجره می‌شینیم. تا سفارش رو میارن و مشغول می‌شیم حرف‌های مشتری کنار دستمون نظرم رو جلب میکنه. - واقعا! معلوم نیست چقدر به این مدافع‌‌های حرم پول میدن که میرن می‌جنگن. - والا، الآن هیچ کسی الکی جونش رو نمی‌زاره کف دستش بره بجنگه همش بخاطر پوله. با شنیدن این حرف‌ها تعجب می‌کنم و یاد حرف‌های دایی می‌افتم و این سوال توی ذهنم جرقه می‌زنه. یعنی واقعا بخاطر پول رفتن؟ پس چرا دایی گفت بخاطر عشقشون به امام حسینه؟ با بی‌میلی نازی رو مجبور می‌کنم که زود شیرانبه‌ش رو بخوره و برگردیم خونه، خیلی دلم می‌خواد زودتر به جواب‌هام برسم. بین راه بازوش فرو توی پهلوم میره، فکر کنم با هانیه نقشه قتل من رو کشیدن. - هوی با توام، همینجور داری میره! چت شد یهو؟ - هیچی! به ایستگاه اتوبوس که می‌رسیم، ازش خداحافظی می‌کنم و از هم جدا می‌شیم. توی راه مدام سوالاتم توی ذهنم رژه میرنن و آزارم میدن. به خونه که می‌رسم تا کفش‌های دایی رو دم در می‌بینم بی‌درنگ کلید می‌ندازم و وارد خونه میشم. به سرعت میرم سمت اتاقش و می‌بینم که پشت میز کامپیوترش نشسته. - سلام. - سلام، چقدر زود اومدی بچه! - امروز یک کلاس بیشتر نداشتیم، دایی داری چیکار می‌کنی؟! - اسم کتاب‌های جدید نشریه رو وارد می‌کنم. - آهان، راستی دایی. - بله؟ روی صندلی چرخ‌دارش می‌چرخه سمتم و میگه: - برو لباس‌هات رو عوض کن بعد. بدون هیچ حرفی سریع میرم یک دست لباس راحتی می‌پوشم و دوباره بر‌می‌گردم پیشش. روی تخت دونفره‌شون می‌شینم و با هیجان سوالم رو می‌پرسم. - مدافعان حرم، برای پول میرن سوریه؟ چقدر بهشون دادن که حاضر شدن برن؟ بنظر می‌رسه که سوالم ناراحتش می‌کنه، چشم‌هاش رو می‌بنده و چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه. - کی این رو بهت گفته؟! - امروز از دو نفر که داشتن باهم حرف می‌زدن شنیدم. - به نظر خودت آدم حاضره به‌ خاطر پول خودش رو بندازه جلوی توپ و تانک؟ یا کسی حاضره به خاطر پول از عشق و زندگیش بگذره؟ جنگه دایی جان الکی که نیست! با پای خودشون میرن اما معلوم نیست برگردن، اگر آدم یکم منطقی فکر کنه، می‌فهمه که هیچ کسی حاضر نیست به خاطر پول جونش رو بده... 🌻@TARKGONAH1