•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_2🌹
#محراب_آرزوهایم💫
کمی سرش رو بالا میاره، لبش رو به دندون میگیره و تیر خلاص رو میزنه!
- خاله ملیحه میخواد ازدواج کنه!
از شدت شوکی که بهم وارد میشه زبونم بند میاد، حس میکنم به زمان نیاز دارم تا افکارم رو مرتب کنم. انگار همه چیز در آن واحد بهم میریزه. نمیتونم درست فکر کنم.
- نرگسی خوبی؟ بخدا گفتم من نمیگم پس میافته به حرفم گوش نکردن. نرگس!
انگشت اشارهم رو میذارم روی لبهام و آروم میگم:
-هیـــــــــــــــــــس! هیچی نگو.
- آخه...
- هیچی نمیخوام بشنوم.
پاهام مسیرم رو تغییر میدن و به سمت خیابون میرم. کجا میخوام برم؟
- نرگس کجا میری؟
سر جام میایستم و زمزمه وار میگم:
- تو برو خونه. من یکم فکرم بهم ریختهست آروم که شدم میام.
بیهدف توی خیابونها راه میرم، حتی فکر کردن بهش آزارم میده. تا نیمههای غروب خونه نمیرم. اصلا حال مساعدی ندارم؛ حتی چشمهام از شدت شوک، اجازه اشک ریختن رو بهم نمیدن.
به در خونه میرسم و یقین دارم که به محض ورودم دعوا میشه، بخاطر همین تصمیم میگیرم بدون هیچ حرفی برم توی اتاقم.
در رو باز میکنم، بیدرنگ راه حیاط رو طی میکنم و به خونه میرسم. در بدو ورودم نگاهم به مامان ملیحه میافته که با حالی نزار یک گوشه افتاده و هانیه در حال ماساژ دادن شونههاشه.
چند لحظهای توقف میکنم و آروم زیر لب میگم:
- سلام، ببخشید که دیر کردم.
نگاهم رو از مامان میگیرم، سرم رو پایین میاندازم و قبل از اینکه وارد اتاقم بشم، صدای خاله مریم خطی روی اعصابم میکشه. لحن توبیخیش مدام وسوسهم میکنه لب باز کنم، اما سعی میکنم ساکت بمونم و چیزی نگم.
- کجا بودی تا الان؟ نمیگی ماها نصف جون میشیم؟ چه معنی داره یک دختر تا این موقع شب بیرون باشه؟
سعی میکنم نشنیده بگیرم و سمت اتاقم حرکت میکنم، اما حرفهای خاله تمومی نداره. از آخر با کوبیده شدن در، به حرفهاش خاتمه میدم.
کیفم رو کنار اتاق پرت میکنم، دوباره به یاد بابا محسنم اشکهام جاری میشن.
نمیدونم کی خوابم میبره، اما با صدای تقهای که به در میخوره چشمهام رو باز میکنم. اولین چیزی که یادم میاد، خواب بابا محسنه!
اتاق کرم رنگم توی تاریکی مطلق به خواب رفته. با نیمباز شدن در، دستم رو جلوی چشمهام میگیرم تا نور باعث اذیت شدن چشمهام نشه.
- میخوام باهات حرف بزنم.
با صدای گرفتهم زمزمه میکنم.
- مامان تنهام بزار، حوصله حرف زدن ندارم.
بیتوجه به حرفم وارد اتاق میشه و با روشن شدن چراغ، در رو میبنده. پایین تختم میشینه و نگاهش رو بهم میدوزه.
- خودت میدونی نرگس جان من به جز تو کسی رو ندارم. به نظرت من بدون مشورت با تو کاری میکنم؟ اگه راضی نیستی میگم دیگه نیان. خوشحالی تو برام مهم تره عزیزم.
از شدت خجالت سرم رو به زیر میندازم و با بغضی که توی گلوم نقش بسته میگم:
- مامان خواب بابا رو دیدم.
- چی گفت؟
- چیزی نگفت، روش رو ازم برگردوند، ازم خیلی ناراحت بود.
بیهوا محکم بغلش میکنم و درحالی که دوباره اشکهام سرازیر میشن، میگم:
- ببخشید مامان، ببخشید.
دستش رو نوازش وار پشتم میکشه و سعی در آروم کردنم داره. حالم که بهتر میشه از جاش بلند میشه و میخواد بره.
- مامان، بگو فردا بیان، منم میخوام باشم.
لبخندی میزنه و سرش رو به نشونهی مثبت تکون میده.
***
همونطور که درحال جمع کردن وسایلم هستم تلفنم زنگ میخوره.
- کجایی نرگسی؟
- امروز کلاس فوق العاده داشتم، برای چی؟
- زود یک تاکسی بگیر بیا ایناها دم درن.
- کیا؟
- بابا همین خاستگار خاله ملیحه دیگه.
- آهان! یکم معطلشون کنین من تا ده دقیقهی دیگه خونهام.
🌻@TARKGONAH1