eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_20🌹 #محراب_آرزوهایم💫 تا می‌خواد لب باز کنه اما چشم‌های خیس اشکم
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 بعد از تموم شدن غذا، میز رو جمع می‌کنم و میگم: - حالا بگم؟ - بفرما. - شما نمی‌خواین بگین چرا باید برم خونه‌ی خاله؟ - نه، سوال بعدی. دست‌هام رو جلوم حلقه می‌کنم و با حالت قهر روم رو ازش برمی‌گردونم. مثل همیشه با تمسخر خنده‌ای می‌کنه و میگه: - هعی به محسن گفتم اینقدر این بچه رو لوس نکن که با شنیدن یک نه قهر کنه. هعی گوش نکرد می‌گفت یک دختر که بیشتر ندارم. یاد بابا می‌افتم و آروم زیر لب زمزمه می‌کنم. - دلم براش تنگ شده. میره سمت مبلی که همیشه می‌نشینه، آهی می‌کشه و میگه: - منم دلم برای رفیقم تنگ شده. ایده‌ای توی ذهنم جرقه می‌زنه. با ذوق میرم و کنارش می‌شینم. - فردا بریم پیشش؟ من یک‌ دونه کلاس بیشتر ندارم. - اوم، فکر خوبیه! فردا کی کلاست تموم میشه؟ - نه و نیم. - خوبه فردا میام دنبالت بریم پیش بابات. تا میام ابراز خوشحالی کنم، یاد بحث قبلی می‌افتم. - راستی دایی جان سعی نکن بحث رو عوض کنی باید سوالم رو جواب بدی. تکیه‌ش رو از مبل می‌گیره و جدی خیره میشه به چشم‌هام. - تا کی می‌خوای از مامانت دور باشی؟ - برای مامانم هم خیلی دلم تنگ شده. - خب به نظرت می‌تونی بری خونه‌ی خودِ ملیحه با وجود بودن امیرعلی؟ به‌ نظر خودت میشه؟ چند ثانیه‌ای توی فکر میرم. درسته که چادر سرم نمی‌کنم یا نمازهام رو دوتا در میون می‌خونم اما همین‌ها هم بخاطر مامان بابا سعی می‌کنم رعایت کنم. دایی درست میگه، امیرعلی بهم نامحرمه و نمی‌تونم برم اونجا. سکوتم رو که می‌بینه، باعث میشه ادامه بده. - امیرعلی که نمی‌تونه نره خونه‌ی باباش اما تو می‌تونی بری طبقه‌ی بالا پیش خاله‌ت که هم تنها نباشی هم پیش مامانت باشی. خنده‌ای می‌کنه و کمی از جدیتش کم میشه. - امیرعلی‌ِ بدبخت هم الآن منتظر تصمیم جناب‌ عالیه. چشم‌هام رو درشت می‌کنم و با تعجب میگم: - به اون چه ربطی داره؟! - خب دایی جان اون بچه‌ هم منتظره ببینه اگه تو بخوایی بری پیش مامانت بره یک‌ جای دیگه واسه‌ی زندگی. بدون اینکه حواسم باشه از دهنم می‌پره. - کجا بره؟ یک آن نگاهم به ابرو‌های بالا رفته دایی می‌افته که داره با تعجب نگاهم می‌کنه، سریع نگاهم رو عوض می‌کنم و سعی می‌کنم گندی رو که زدم درست کنم. - نه خب...چیزه...یعنی... خنده‌ش می‌گیره و میگه: - به تو چه دایی جان کجا می‌خواد بره! برای تأیید حرفش سرم رو مکرر تکون میدم و میگم: - راست می‌گین به‌ من‌ چه؟ قانع شدم. فقط دایی جان؟ - جان؟ - میشه پس فردا برم خونه‌ی خاله؟ دوباره توی لاک شوخیش میره و شروع می‌کنه به حمله کردن. - خدایا شکرت بالاخره ملکه‌ی انگلیس رضایت دادن. با خنده‌ مشتم رو روی بازوش فرود میارم. - عه، دایی! - وای وای مردم از درد مورچه، زنگ بزن به اورژانس. نگاهی به ساعت دور طلایی روی دیوار می‌ندازه و میگه: - من دیگه برم دیرم میشه. تا از جاش بلند میشه، مهر قبولی رو روی نامه‌ی حرفم می‌زنم و خیالم راحت میشه. - دایی پس، فردا. باشه؟ - هر موقع که خودت راحتی دایی جان. با لبخند مهربونی بدرقه‌ش می‌کنم. - ببین نرگس خانم، بالاخره دو سه روز بیشتر نمیشه موند باید زودتر عزم رفتن کنی. نفسی از سر آسودگی می‌کشم و توی اتاق میرم. نگاهم رو بین کتاب و لپ‌تاپ می‌چرخونم و یاد چند روز پیش می‌افتم که دایی چطوری ترس رو ازم گرفت و آرومم کرد. روی تخت می‌شینم و لپ‌تاپ رو می‌زارم روی پاهام و سرچ می‌کنم "مدافعان حرم" نگاهی به تصاویر می‌ندازم، یک عالمه جوون که همه‌شون هم سن و سال امیرعلی بودن. نگاهم رو به دیوار میدم و با پوزخندی میگم: - حالا چرا اون؟ 🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1