•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_24🌹
#محراب_آرزوهایم💫
وقتی که میشینیم نگاهی میچرخونم. همه هستن جز عزیز کردهی دایی. کاملا مشخصه که دایی خبر داده. همه هم خوشحال هستن و هم جمعشون جمعه.
خاله با خوشحالی بهم میگه:
- خاله جون اگه میخوایی میتونی اتاق کنار هانیه رو برداری برای خودت، اگه هم دوست داشتی اتاق هانیه رو برداری.
یک لحظه نگاهم میافته به هانیه که چشمهاش دو برابر معمول گرد شده، از قیافهش خندهم میگیره و برای اینکه بیشتر حرصش بدم با ناز میگم:
- نه خاله جون همون خوبه.
اون هم با حرص ادام رو در میاره و همه میخندن، یک بارهم دایی به جای اینکه حال من رو بگیره، میاد تو جبههی من.
- هانیه جان حرص نخور زشت میشی خواستگارات میپرنها، ماهم دبهی بزرگ نداریم.
به ثانیه نکشیده مثل هلو لپهاش گل میندازه و با اعتراض میگه:
- عه، دایی!
در ادامه صحنه رو ترک میکنه و توی آشپزخونه میره، خاله با خنده رو به دایی میگه:
- انقدر بچهم رو اذیت نکن مهدی، خجالت میکشه.
ابرویی بالا میندازم و سوالی خاله رو نگاه میکنم.
- خبریه به من نمیگین؟
- قراره برای هانیه خواستگار بیاد.
تیکهم رو به مبل راحتی میدم و با تعجب لب به کنایه باز میکنم.
- چی شده بالاخره؟ خانم اجازه دادن؟! هانی که میگفت میخواد درس بخونه، هیچکسی رو راه نیمیداد.
خاله با خنده شونهای بالا میندازه و چیزی نمیگه که مجبور میشم سراغ خودِ سوژه برم. پشتش به منه و سرش توی گوشیشه، نیشگونی از بازوش میگیرم که خودش رو کنترل میکنه جیغ نزنه و برمیگرده سمتم.
- این بازوی من چه هیزم تری به تو فروخته؟ انقدر که نیشگونم گرفتی بیحس شده، میترسم دستم رو قطع کنن.
- آدمهای نامرد هرچی سرشون بیاد حقشونه.
- وا! خوبی نرگسی؟
- اصلا خوب نیستم. من باید آخرین نفری باشم که میفهمم برای تو داره خواستگار میاد؟
دستهاش رو جلوش قفل میکنه و حق به جانب میگه:
- اگه اون گوشیِ بیصاحابت رو برداری چک کنی میبینی که بهت گفتم.
با حالت قهر روش رو ازم برمیگردونه. از اینکه ازم مخفی نکرده خوشحال میشم و از پشت دستهام رو میندازن دور گردنش.
- خیلی خب حالا عروس که اخم نمیکنه!
برمیگرده و با تعجب میگه:
- یک خواستگاریه چه زود عروسم کردی!
با شیطنت لپش رو میکشم.
- من که میدونم این خاصه راه دادی بیاد.
با خنده میزنه تو سرم.
- خاک بر فرقت، نخیرم.
خاله طبق معمول صدامون میکنه، که باز کجا موندیم! قبل از اینکه از آشپزخونه برم بیرون برمیگردم سمتش و یک چشمکی بهش میزنم.
- چرا خیرم، از الآن بگم شب خبری از خواب نیست، باید همه چیز رو برام تعریف کنی، فهمیدی یا نه؟
- خیلی خب قلدر خانم.
مثل جوجهها یک گوشه بدون حرف میشینم. محمد آقا که این حجم از مظلومیتم رو میبینه، سعی میکنه سر بحث رو باهام باز کنه.
- چه خبر از دانشگاه دخترم؟
دوباره همون حس نسبت به این اسم میشینه روی دلم و ناخودآگاه لبخندی مهمون لبهام میشه.
- خوبه، نزدیک یک ماه و نیم دیگه امتحانهای ترممون شروع میشه.
- انشاءالله که همه رو با نمرهی خوبی پاس میکنی، تو دختر زرنگی هستی!
سرم رو پایین میندازم و با لبخند کوچیکی ازش تشکر میکنم.
بعد از شام مامان و حاجی میرن طبقهی پایین و داییهم تقریبا ده دقیقه بعد از اونها از جاش بلند میشه، با حالتی گرفته و لبهای آویزون توی چارچوب در وایمیستم تا دایی میبینتم لپم رو میکشه و میگه:
- اینها رو بده بالا، بخند دایی جان.
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1