•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_26🌹
#محراب_آرزوهایم💫
نگاهم رنگ شیطنت میگیره و لبخند کوچیکیهم روی لبهام میشینه.
- خوب میپاییدیشها!
با پاش میزنه توی شکمم و میگه:
- دفعهی آخرت باشه از این وصلهها به من میچسبونی.
- خیلی خب حالا تو بقیهش رو بگو.
- چند باری هم که با ما سر دستگاههای صوت و چراغها صحبت میکرد یکبارهم نگاهم نکرد. خیلی پسر مؤدب و متینیه. راستش رو بخوایی اون روزهم از طریق آقا امیرعلی در مورد شغلش پرس و جو کردیم، گفتن تو سپاه کار میکنه و دایی هم تأییدش کرد. اما نرگسی اینا اصلا کامل نیست فقط مقدمهایه برای اجازهی اومدن.
با خوشحالی بغلش میکن، جیغ خفهای میکشم و میگم.
- آخ جون! خواهر گلم داره عروس میشه.
با وجود لپهای سرخش میخنده و حرفم رو رد میکنه.
- دیوونه! هنوز هیچی معلوم نیست انقدر نگو عروس، اه.
در حالی که میخندم از کنارش بلند میشم و با شب بخیری کوتاه توی اتاق خودم میرم.
روی تخت میخوابم و باعث میشه صداش بلند بشه، قبل از اینکه خاله جویای حال بشه و سرکشی کنه، سعی میکنم زودتر فضا رو صحنه سازی کنم.
- خدایا ممنون که هانیه رو بهم دادی، واقعا برام مثلِ یک خواهره.
حالا چرا این خواستگاره باید دوست اون باشه؟ آخ! یادم رفت اسمش رو بپرسم، باید فردا مفصل باهاش حرف بزنم هنوز خیلی سوال دارم که باید بپرسم.
همینطور که توی فکر هانیهم، کمکم چشمهام گرم میشه و به خواب میرم...
***
از دانشگاه به خونه میام، خاله رو میبینم که داره میره.
- سلام، خِیره خاله. کجا میرین؟
- سلام عزیز دلم، میرم خونهی نسرین خانم نوهش بهدنیا اومده.
- مبارکه.
خداحافظی میکنه و میره. تا یاد دیشب میافتم، سریع کفشهام رو در میارم و توی اتاق هانیه میرم.
سر راه، نگاهم به میوههای توی دیس بلوری میافته و یک سیب قرمز از داخلش برمیدارم، دوباره مسیر مقصدم رو پیش رو میگیرم و سراغ شکارم میرم.
پشت میز مطالعهش نشسته و تا گردن توی لپتاپشه.
توی چارچوب در وایمیایستم و در حالی که سیب رو با حرکت انگشتهام به بازی درمیارم میگم:
- هانی، کی میخوان بیان حالا؟
اصلا حواسش بهم نیست و غرق کارش شده.
- اولا که سلام، دوما کیا؟
- اه چقدر تو شوتی همین خواستگارت دیگه! راستی اسمش چیه؟
کمی سرش رو بالا میاره و از بالای لپتاپش نگاهم میکنه. از قیافهش خندهم میگیره و خودشهم میخنده.
- نمیدونم کی میخوان بیان ما دو روز رو مشخص کردیم، قراره خبر بدن.
- کی مشخص کردین؟
- دیروز.
- آخ جون پس امشب خبر میدن.
- نگفته بودی علم غیب داری! بعد هم اینجوری که مشخصه تو از من هول تری.
سیب رو سمتش پرت میکنم که با دو دست مهارش میکنه، دستهام رو جلوم حلقه میکنم و با حالت خاصی میگم:
- حالا ببین کی گفتم. نگفتی اسمش چیه؟
دوباره مشغول کارش میشه و زیر لب میگه:
- مهدیار هاشمی.
- آهان.
وقتی که میبینم هیچ توجهی بهم نداره، کلافه میرم سمتش و روی میز میشینم، لپتاپش رو به سمت خودم میچرخونم.
- چیکار میکنی دو ساعته کلهت رو تا گردن این تو کردی؟
به صفحهی مانیتور نگاه میکنم و عکس یکی از مدافعان حرم رو میبینم که زیرش یک متن بلند بالایی نوشته شده.
- عه اینا!
- مگه تو میشناسیشون؟
دوباره لپتاپ رو سمتش برمیگردونم و میگم:
- اسمشون رو که نه، ولی میدونم چیکار میکنن...
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1