🚩 {ترک گناه1} 🏴
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_28🌹 #محراب_آرزوهایم💫 قوری رو میزاره روی سماور و در حالی که چاد
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_29🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با تعجب خیره میشه توی چشمهام و میگه:
- یک نگاه به سرم میندازی؟
با یک حرکت خودم رو به سمت بالا میکشم و میشینم.
- برای چی؟
سرش رو جلوم خم میکنه و دستم رو روی سرش میذاره.
- شاخهام جوونه نزده؟
تا متوجه منظورش میشم، لبخند مصنوعی میزنم و میگم:
- این آقا مهدیار، خوب شارژتون کردهها.
به ثانیه نکشیده گونههاش گل میندازه که باعث میشه محکم بغلش کنم.
- بله رو دادی یا نه ملکهی انگلیس؟
- نه هنوز زوده باید فکر کنم.
از خودم جداش میکنم و اداش رو درمیارم.
- راستی مگه امروز نمیخواستی بری مصاحبه خونهی اون شهیده؟
با لبخندی سرش رو تکون میده که چشمکی بهش میزنم و میگم:
- عه! بخاطر آقا مهدیار نرفتی؟
- نخیرم گفتن که آمادگی ندارن! قراره فردا صبح برم.
دوباره میخوابم و میگم:
- خیلی خوب هانی خیلی حرف زدی سرم رفت، برو میخوام بخوابم.
چشمش رو در حلقه میچرخونه و میگه:
- مگه شام نمیخوری؟
- نه اشتهام رفت.
- کجا؟
دوباره میرم توی فکر امیرعلی و زیر لب آروم زمزمه میکنم.
- نمیدونم.
به تمسخر و با حالت خنده میگه:
- ای بابا! کاش یک آدرسی، نشونی، چیزی بود پیداش میکردیم.
- آره.
نگاهم بهش میافته که داره از خنده منفجر میشه و تازه متوجه حرفش میشم. تا میخوام از جام بلند شم، از اتاق بیرون میره و در رو هم میبنده.
- شلغمِ آبپز! منو دست میندازه.
دوباره همون حرف و همون صحنه توی ذهنم تداعی میشه و همراهش شقیقههام شروع میکنن به تیر کشیدن.
- فردا هرجوری شده باید برم دنبال مهدیار، اما شاید کار درستی نباشه. ولی باید یک کاری بکنم. اون الآن برادرم محسوب میشه، شاید واقعا کسی از این ماجرا خبر نداشه باشه، شاید به دایی بگم بهتر باشه، وای! دایی که قراره فردا بره پیش زندایی ازش خبر بگیره.
دستمهام رو محکم روی صورتم فشار میدم و کلافه میگم:
- باید چیکار کنم؟
بعد از ساعتها درگیری، ذهنم کمکم خسته میشه و به خواب میرم...
***
کلاس اول رو با کلافگی و بیحوصلگی تحمل میکنم. اما برای کلاس بعدی، تحملم تموم میشه و تصمیم میگیرم برم دنبال مهدیار. اگه این کلاسم بمونم و دیر برم خونه حتما شک میکنن.
با نازی حرف میزنم و قرار میشه کلاس که تموم شد، کیفم رو بیاره، خودم رو برسونم به ایستگاه اتوبوس و ازش بگیرم.
حاضری رو که میزنم، از کلاس بیرون میزنم. توی حیاط دانشگاه وایمیایستم و نگاهی به ساعت مچی مشکیم میندازم که عقربههاش ساعت ده و نیم رو نشون میده.
- اذون ساعت چنده؟
نگاهم کشیده میشه سمت نگهبان دانشگاه و زمان اذون رو ازش میپرسم.
- یک ساعت تا اذون مونده، حتما میره مسجدی که امیرعلی میرفت.
راه مسجد سر کوچه رو پی میگیرم و یکدفعه متوقف میشم.
- اگه بره یک مسجد دیگه چی؟ اگه اصلا مسجد نره چی؟
کلافه وسط راه میمونم.
- خونهشون هم که نمیتونم برم، زشته! خدایا چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم!
دلم رو به دریا میزنم و مسجد سر کوچه میرم. نیم ساعتی طول میکشه، تا اینکه میرسم...
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1