°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_2🌹 #محراب_آرزوهایم💫 کمی سرش رو بالا میاره، لبش رو به دندون میگ
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_3🌹
#محراب_آرزوهایم💫
تلفن رو قطع میکنم. به سرعت سوار یک تاکسی زرد رنگ به سمت خونه حرکت میکنم.
نفس عمیقی میکشم و کلید میندازم و در رو باز میکنم.
یک راست میرم توی زیرزمین و به هانی زنگ میزنم تا لباسهام رو بیاره. بعد از تعویض لباس، ذهنم رو آروم میکنم و آماده میشم برای رفتن، باید ثابت کنم که مامانم تنها نیست و یک دختر داره که همه جوره پشتشه.
پلهها رو یکییکی بالا میرم و داخل خونه میشم. به محض اینکه متوجه حضورم میشن از جاهاشون بلند میشن و سلام میکنن.
با نگاهی کوتاه همه رو از پیش چشم میگذرونم. مامان و خاله مریم که کنار هم نشستن با یک روحانی و یک آقا پسرِ تقریبا بیست و پنج_بیست شیش ساله.
بعد از سلام و احوالپرسیای کوتاه لبخندی میزنم و میگم:
- با اجازهتون من میرم کمک هانیه جان.
خاله در جوابم میگه:
- راحت باش گلم.
سریع خودم رو از اون مخمصه خلاص میکنم و میرم توی آشپزخونه. تا میرسم هانیه آوار میشه رو سرم.
- دیدیش؟
خداروشکر که از توی پذیرایی دید نداره واگرنه آبرویی برام نمیمونه.
خیلی بیتفاوت جواب میدم.
- نه متاسفانه من مشکل بینایی دارم، آره دیگه کور که نیستم.
- خیلی خب حالا توام.
هانیه که متوجه میشه حوصله حرف زدن ندارم، مجبور میشه که ساکت بمونه اما تعجب و فوضولی بیش از حدم نمیزاره ساکت بمونم.
- هانی؟
- هوم؟
- ماشاءالله مامانم جوون پسند شدهها.
- آره ماشاالله قیافهشون اصلا به سنشون نمیخوره.
- خیلی دوست داری میتونیم تورو بدیم بهشون، هوم؟
- چــــــــــــــی! دخترهی بیادب.
- چیه خوب جوون به این رعنایی.
- واستا ببینم کجاش برا من جوونه؟
- همهش.
- نخیرم برای مامان خانوم شما جوونه نه برای من.
- چی میگی تو؟!
چند ثانیهای با بهت نگاهم میکنه و یکدفعه بلند میزنه زیر خنده.
- واستا ببینم تو کلا داماد رو اشتباه گرفتی.
- هیــــــــس، صدای خندهت رو بیار پایین همه فهمیدن، درست حرف بزن ببینم چی میگی.
- وای نرگس خیلی خنگی، اون آقاهه که عمامه داره خاستگار مامانته نه اون یکی، اون پسرشه.
از گافی که میدم، به شدت سرخ میشم، سینی استیل چاییها رو بر میدارم و توی پذیرایی میرم. کارم که تموم میشه روی مبل قدیمی کنار مامان میشینم، پا رو پا میندازم و میگم:
- خب حاج آقا یکم از خودتون بگین.
نگاه سنگین خاله روی خودم، حس میکنم و سعی میکنم ساکت شم، تصمیم میگیرم به انتخاب مامان احترام بزارم و دخالتی نکنم!
توی تمام مدتی که صحبت میکنن به قاب عکس بابا محسنم روی دیوار خیره میشم، خیلی دلم گرفته! امروز باید برم پیشش، همیشه کمکم میکنه آروم بشم.
تنها صدایی که به عنوان آخرین حرف میشنوم.
- کی بریم محضر؟
بدون اینکه نگاهم رو از قاب عکس بگیرم آروم لب میزنم.
- سه روز دیگه سالروز ازدواج امام علی و حضرت فاطمهست!
همه حرفم رو تایید میکنن اما تنها مامان متوجه نگاهم میشه و حال و هواش عوض میشه.
حرفها که تموم میشه، کمکم رفع زحمت میکنن. تا میخوام برم توی اتاقم که مامان صدام میکنه و میگه:
- بریم پیش بابات؟
نگاهم از فرط خوشحالی میدرخشه و پیشنهادش رو قبول میکنم.
لباسهام رو با یک دست لباس مشکی عوض میکنم و چهارتایی میریم بهشت رضا. چند دقیقهای سر خاک بابا محسنم میشینم.
- حالا که اومدیم، سر خاک بقیه هم بریم.
هانیه و خاله با بلند شدن از جاشون حرفش رو تایید میکنن.
- میشه من چند دیقهی دیگه هم بمونم؟
- باشه پس منتظرمون باش برمیگردیم.
🌻@TARKGONAH1