•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_30🌹
#محراب_آرزوهایم💫
نگاهم به گنبد سبز مسجد میافته، حیاط مسجد رو طی میکنم و میرسم به بخش مردونه، یک پسر بچه شیش_هفت سالهای دم در ایستاده.
یکم فکر میکنم و تا فامیلش یادم میاد صداش میکنم.
- آقا پسر؟
- بله؟
- میشه آقای مهدیار هاشمی رو صدا کنی؟
سرش رو به نشونهی تأیید تکون میده و داخل میره. بعد از چند دقیقه میاد بیرون و میگه:
- ببخشید خانم همچین کسی نبود.
توی برجکم میخوره و کلافه تر میشم، صدای اذون بلند میشه، حیرون وسط حیاط مسجد میمونم و نمیدونم باید چیکار کنم که یکدفعه نگاهم به در مسجد میافته، مهدیار رو میبینم که سرش پایینه، با قدمهای بلند و سنگین به سمت بخش مردونه میره. میرم جلوش و مردد بهش سلام میکنم که با تعجب جوابم رو میده.
- سلام علیکم، بفرمایید؟
از شدت کلافگی و سرگردونی سریع میرم سر اصل مطلب.
- شما از امیرعلی خبر دارین؟
تعجبش بیشتر میشه، اینبار کمی سرش رو بالا میاره و میپرسه.
- شما چه نسبتی با امیرعلی دارید؟
کمی مکث میکنم و اینبار کسی که سرش رو پایین میندازه منم و آروم زیر لب میگم:
- خواهرشم.
کمی توی فکر میره و یادش میاد.
- بله دربارهتون شنیدم! فقط اگر اجازه بدین بعد از نماز جوابتون رو میدم.
- بله، حتما، خیلی ممنونم.
- با اجازه.
دوباره سرش رو به زیر میندازه و میره داخل مسجد.
ناخنم رو به دندون میگیرم و با خودم میگم:
- الآن چیکار کنم؟ زشته که جلوی مسجد وایستم.
میرم بخش خانمها، نگاهم به خانمهایی میافته که با عجله به داخل مسجد میرن و میخوان خودشون رو به صفهای نماز برسونن. با صدای یکی از خادمهای جلوی در، نگاهم سمتش کشیده میشه.
- خانمی نمیخوای بری نماز؟
لحظهای مکث میکنم و جوابش رو میدم.
- آخه وضو ندارم!
با دستش راهی رو که اومدم بهم نشون میده و با لبخند مهربونی میگه:
- همین راهی که اومدی سمت چپش وضوخونهست زود وضو بگیر بیا به نماز دوم برسی.
یک نگاهی به وضوخونه میندازه و نمیدونم چیکار کنم. در یک آن تصمیمم رو میگیرم و میرم وضو بگیرم.
سردی آب روی پوست صورتم، کمی از اضطراب و استرسم کم میکنه. حالم سرجاش میاد و میرم داخل مسجد، یکی از چادرهای رنگی کنار مسجد رو برمیدارم، توی صف پنجم نماز میایستم و همراه جماعت نمازم رو میخونم.
نمازم که تموم میشه، حس آرامش عجیبی بهم دست میده. اما به محض اینکه یادم میاد چرا اومدم، سریع چادر رو درمیارم و میرم توی حیاط مسجد. جلوی قسمت مردونه مدام راه میرم و منتظر مهدیار هستم که در همین بین نمای مسجد نظرم رو به خودش جلب میکنه. آجر نمایی بسیار ساده اما مرتب و زیبا، کاشی کاریهایی با رنگهای سبزآبی، آبی و قرمز. گلدستههایی بلند قامت و استوار،
گنبندی بسیار پر نقش و نگار که چند دقیقهای ثلابت و زیباییش هوش رو از سرم میبره.
با شنیدن صدای مهدیار سرم رو میچرخونم و میبینم که با چندتا پسر هم سن و سال خودش داره بیرون میاد، تا نگاهش بهم میافته باهاشون خداحافظی میکنه و در مسجد رو بهم نشون میده. طبق خواسته اون از مسجد خارج میشم.
بوی چمنهای خیس خوردهی پارک کنار مسجد کمی ذهنم رو آروم میکنه ـ بهم اجازه میده تا حرفهای توی ذهنم رو مرتب کنم.
چند دقیقهی بعد میاد و روبهروم میایسته اما نگاهم نمیکنه.
- بفرمایید؟
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1