eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نگاهم به گنبد سبز مسجد می‌افته، حیاط مسجد رو طی می‌کنم و می‌رسم به بخش مردونه، یک پسر بچه شیش_هفت ساله‌ای دم در ایستاده. یکم فکر می‌کنم و تا فامیلش یادم میاد صداش می‌کنم. - آقا پسر؟ - بله؟ - میشه آقای مهدیار هاشمی رو صدا کنی؟ سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون میده و داخل میره. بعد از چند دقیقه میاد بیرون و میگه: - ببخشید خانم همچین کسی نبود. توی برجکم می‌خوره و کلافه تر میشم، صدای اذون بلند میشه، حیرون وسط حیاط مسجد می‌مونم و نمی‌دونم باید چیکار کنم که یکدفعه نگاهم به در مسجد می‌افته، مهدیار رو می‌بینم که سرش پایینه، با قدم‌های بلند و سنگین به سمت بخش مردونه میره. میرم جلوش و مردد بهش سلام می‌کنم که با تعجب جوابم رو میده. - سلام علیکم، بفرمایید؟ از شدت کلافگی و سرگردونی سریع میرم سر اصل مطلب. - شما از امیرعلی خبر دارین؟ تعجبش بیشتر میشه، اینبار کمی سرش رو بالا میاره و می‌پرسه. - شما چه نسبتی با امیرعلی دارید؟ کمی مکث می‌کنم و اینبار کسی که سرش رو پایین می‌ندازه منم و آروم زیر لب میگم: - خواهرشم. کمی توی فکر میره و یادش میاد. - بله درباره‌تون شنیدم! فقط اگر اجازه بدین بعد از نماز جوابتون رو میدم. - بله، حتما، خیلی ممنونم. - با اجازه. دوباره سرش رو به زیر می‌ندازه و میره داخل مسجد. ناخنم رو به دندون می‌گیرم و با خودم میگم: - الآن چیکار کنم؟ زشته که جلوی مسجد وایستم. میرم بخش خانم‌ها، نگاهم به خانم‌هایی می‌افته که با عجله به داخل مسجد میرن و می‌خوان خودشون رو به صف‌های نماز برسونن. با صدای یکی از خادم‌های جلوی در، نگاهم سمتش کشیده میشه. - خانمی نمی‌خوای بری نماز؟ لحظه‌ای مکث می‌کنم و جوابش رو میدم. - آخه وضو ندارم! با دستش راهی رو که اومدم بهم نشون میده و با لبخند مهربونی میگه: - همین راهی که اومدی سمت چپش وضوخونه‌ست زود وضو بگیر بیا به نماز دوم برسی. یک نگاهی به وضوخونه می‌ندازه و نمی‌دونم چیکار کنم. در یک آن تصمیمم رو می‌گیرم و میرم وضو بگیرم. سردی آب روی پوست صورتم، کمی از اضطراب و استرسم کم می‌کنه. حالم سرجاش میاد و میرم داخل مسجد، یکی از چادرهای رنگی کنار مسجد رو برمی‌دارم، توی صف پنجم نماز می‌ایستم و همراه جماعت نمازم رو می‌خونم. نمازم که تموم میشه، حس آرامش عجیبی بهم دست میده. اما به محض اینکه یادم میاد چرا اومدم، سریع چادر رو درمیارم و میرم توی حیاط مسجد. جلوی قسمت مردونه مدام راه میرم و منتظر مهدیار هستم که در همین بین نمای مسجد نظرم رو به خودش جلب می‌کنه. آجر نمایی بسیار ساده اما مرتب و زیبا، کاشی کاری‌هایی با رنگ‌های سبزآبی، آبی و قرمز. گلدسته‌هایی بلند قامت و استوار، گنبندی بسیار پر نقش و نگار که چند دقیقه‌ای ثلابت و زیباییش هوش رو از سرم می‌بره. با شنیدن صدای مهدیار سرم رو می‌چرخونم و می‌بینم که با چندتا پسر هم سن و سال خودش داره بیرون میاد، تا نگاهش بهم می‌افته باهاشون خداحافظی می‌کنه و در مسجد رو بهم نشون میده. طبق خواسته اون از مسجد خارج میشم. بوی چمن‌های خیس خورده‌ی پارک کنار مسجد کمی ذهنم رو آروم می‌کنه ـ بهم اجازه میده تا حرف‌های توی ذهنم رو مرتب کنم. چند دقیقه‌ی بعد میاد و روبه‌روم می‌ایسته اما نگاهم نمی‌کنه. - بفرمایید؟ 🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1