eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نفس عمیقی می‌کشم که سینه‌م رو به سوزش می‌ندازه، اما اهمیتی نمیدم و زیر لب میگم: - خداروشکر. خب جناب علوی، خائن کی بود؟ مجتبی از جاش بلند میشه و میگه: - فکرش رو هم نمی‌تونی بکنی. سری به تأسف تکون میده که کنجکاویم بیشتر میشه و رو به آقای علوی میگم: - بگین دیگه! - دیروز خودم شخصا رفتم عکس‌ها و فیلم‌ها رو چک کنم که متوجه شدم یک تیکه از قسمتی که تو داخلش هستی با تصویر هم‌خونی نداره! تا جایی که میشد تصویر رو بزرگ و شفاف سازی کردیم که متوجه شدیم، بله انگار تصویر دو تیکه‌ست! با کمک نرم‌افزارهای مختلف، مجتبی بالاخره تونست عکس‌ها رو تفکیک کنه و همین‌طور، اون فیلم دست‌کاری شده رو. با اشاره به مجتبی بقیه حرف رو ادامه میده. - خیلی باید از آقای مهندسمون تشکر کنیم. مجتبی با لبخندی که با لب‌هاش عجین شده و معرفتی که همیشه توی خونش جریان داره میگه: - چاکریم عموجان. مبهوت تک‌خنده‌ای می‌کنم و میگم: - گفتی که چه کسی دوربین‌ها رو چک کرده بود؟ - خانم محبوبی! چشم‌هام گرد میشه و با تعجب تمام میگم: - یعنی الآن خائن خانم محبوبیه؟! - نه مجبور به همکاری شده و عکس و فیلم تو رو فتوشاپ کرده اما بعد از فهمیدن این ماجرا، از ایشون بازجویی کردیم و خوشبختانه به همه چیز اعتراف کردن، باعث شدن که خائن اصلی بخش ما دستش رو بشه. - چرا نمی‌گین کی بوده؟ سرش رو پایین می‌ندازه و با تأسف میگه: - سپهر. از تعجب زیادم، لب‌هام قفل میشه و هیچ کلمه‌ای برای بیان حسم پیدا نمی‌کنم. - علی آقا خدا بهت رحم کرد، من بارها و بارها اون عکس و فیلم رو نگاه کردم اما تا پریروز متوجه نشدم. لبخند محوی روی لبم می‌شینه. - خداروشکر. چند دقیقه‌ای توی سکوت می‌گذره تا اینکه گوشیِ مجتبی زنگ می‌خوره. - مهدیاره! چی بگم؟ آقای علوی در حالی که می‌شینه روی صندلی، میگه: - بگو بیاد بیمارستان. از اتاق بیرون میره، یک پرستار جاش رو می‌گیره و یک آمپول تقویتی توی سرمم تزریق می‌کنه. مجتبی تلفنش رو قطع می‌کنه و دوباره میاد داخل اتاق. - تو راهه. به محض گفتن این حرف، با تمام بی‌حسی که بدنم رو پر کرده، کمی خودم رو بالا می‌کشم و از آقای علوی می‌پرسم. - حالا تکلیف من چی میشه؟ - اولا که اداره بخاطر این چند روز که بازداشت بودی تصمیم گرفته یک هفته بهت مرخصی بده. - یک هفته؟! خیلی زیاده، دو_سه روز هم برام بسه. با جدیت و قاطعیت حرفم رو رد می‌کنه. - نه ضعیف شدی، باید این هفته رو کامل استراحت و خودت رو تقویت کنی، من مأمور ضعیف و بی‌جون نمی‌خوام. در ضمن، خانم محبوبی بخاطر اعترافاتشون عفو شدن اما دیگ نمی‌تونن توی اداره کار کنن و اینکه هنوز بازداشتن، اگر شکایتی نداشته باشی، می‌تونیم آزادش کنیم. - شکایتی ندارم! مجتبی با اعتراض بالای سرم میاد و میگه: - مطمئنی؟! سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون میدم. تقریبا نیم ساعت بعد، مهدیار از راه می‌رسه و بعد از سلام و احوالپرسی با خنده میگه: - چطوری حبس کشیده؟ عین خودش خنده‌ای می‌کنم و میگم: - بالاخره من می‌مونم و تو. - بزار سرمت رو از دستت در بیارن بعد. جدی میشه و سرش رو به طرف آقای علوی می‌چرخونه. - خب، چجوری قراره برگردیم؟ - بخاطر اینکه هویتتون معلوم نشه می‌گین که شما رو به اشتباه کلانتری بازداشت کرده و تهمت ناروا زده بودن که خود متهم اومده و اعتراف کرده. - فکر کنم دلیلش رو بپرسن، این خانواده‌ای که من دیدم، تا ته پرونده‌ش رو در نیارن، دلشون آروم نمی‌گیره. مخصوصا خواهرش! پوزخندی می‌زنم و کلافه میگم: - حتما همه چیز رو به همه گفته. خنده‌ای می‌کنه و حرفم رو رد می‌کنه. - نه، اول اومد سراغ من که شاید خبری از تو داشته باشم. مثل اینکه وقتی بردنت دیده بودتت. با تکون سر، حرفش رو تأیید می‌کنم و ادامه میده... 🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1