•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_38🌹
#محراب_آرزوهایم💫
نفس عمیقی میکشم که سینهم رو به سوزش میندازه، اما اهمیتی نمیدم و زیر لب میگم:
- خداروشکر. خب جناب علوی، خائن کی بود؟
مجتبی از جاش بلند میشه و میگه:
- فکرش رو هم نمیتونی بکنی.
سری به تأسف تکون میده که کنجکاویم بیشتر میشه و رو به آقای علوی میگم:
- بگین دیگه!
- دیروز خودم شخصا رفتم عکسها و فیلمها رو چک کنم که متوجه شدم یک تیکه از قسمتی که تو داخلش هستی با تصویر همخونی نداره! تا جایی که میشد تصویر رو بزرگ و شفاف سازی کردیم که متوجه شدیم، بله انگار تصویر دو تیکهست! با کمک نرمافزارهای مختلف، مجتبی بالاخره تونست عکسها رو تفکیک کنه و همینطور، اون فیلم دستکاری شده رو.
با اشاره به مجتبی بقیه حرف رو ادامه میده.
- خیلی باید از آقای مهندسمون تشکر کنیم.
مجتبی با لبخندی که با لبهاش عجین شده و معرفتی که همیشه توی خونش جریان داره میگه:
- چاکریم عموجان.
مبهوت تکخندهای میکنم و میگم:
- گفتی که چه کسی دوربینها رو چک کرده بود؟
- خانم محبوبی!
چشمهام گرد میشه و با تعجب تمام میگم:
- یعنی الآن خائن خانم محبوبیه؟!
- نه مجبور به همکاری شده و عکس و فیلم تو رو فتوشاپ کرده اما بعد از فهمیدن این ماجرا، از ایشون بازجویی کردیم و خوشبختانه به همه چیز اعتراف کردن، باعث شدن که خائن اصلی بخش ما دستش رو بشه.
- چرا نمیگین کی بوده؟
سرش رو پایین میندازه و با تأسف میگه:
- سپهر.
از تعجب زیادم، لبهام قفل میشه و هیچ کلمهای برای بیان حسم پیدا نمیکنم.
- علی آقا خدا بهت رحم کرد، من بارها و بارها اون عکس و فیلم رو نگاه کردم اما تا پریروز متوجه نشدم.
لبخند محوی روی لبم میشینه.
- خداروشکر.
چند دقیقهای توی سکوت میگذره تا اینکه گوشیِ مجتبی زنگ میخوره.
- مهدیاره! چی بگم؟
آقای علوی در حالی که میشینه روی صندلی، میگه:
- بگو بیاد بیمارستان.
از اتاق بیرون میره، یک پرستار جاش رو میگیره و یک آمپول تقویتی توی سرمم تزریق میکنه.
مجتبی تلفنش رو قطع میکنه و دوباره میاد داخل اتاق.
- تو راهه.
به محض گفتن این حرف، با تمام بیحسی که بدنم رو پر کرده، کمی خودم رو بالا میکشم و از آقای علوی میپرسم.
- حالا تکلیف من چی میشه؟
- اولا که اداره بخاطر این چند روز که بازداشت بودی تصمیم گرفته یک هفته بهت مرخصی بده.
- یک هفته؟! خیلی زیاده، دو_سه روز هم برام بسه.
با جدیت و قاطعیت حرفم رو رد میکنه.
- نه ضعیف شدی، باید این هفته رو کامل استراحت و خودت رو تقویت کنی، من مأمور ضعیف و بیجون نمیخوام. در ضمن، خانم محبوبی بخاطر اعترافاتشون عفو شدن اما دیگ نمیتونن توی اداره کار کنن و اینکه هنوز بازداشتن، اگر شکایتی نداشته باشی، میتونیم آزادش کنیم.
- شکایتی ندارم!
مجتبی با اعتراض بالای سرم میاد و میگه:
- مطمئنی؟!
سرم رو به نشونهی تأیید تکون میدم.
تقریبا نیم ساعت بعد، مهدیار از راه میرسه و بعد از سلام و احوالپرسی با خنده میگه:
- چطوری حبس کشیده؟
عین خودش خندهای میکنم و میگم:
- بالاخره من میمونم و تو.
- بزار سرمت رو از دستت در بیارن بعد.
جدی میشه و سرش رو به طرف آقای علوی میچرخونه.
- خب، چجوری قراره برگردیم؟
- بخاطر اینکه هویتتون معلوم نشه میگین که شما رو به اشتباه کلانتری بازداشت کرده و تهمت ناروا زده بودن که خود متهم اومده و اعتراف کرده.
- فکر کنم دلیلش رو بپرسن، این خانوادهای که من دیدم، تا ته پروندهش رو در نیارن، دلشون آروم نمیگیره. مخصوصا خواهرش!
پوزخندی میزنم و کلافه میگم:
- حتما همه چیز رو به همه گفته.
خندهای میکنه و حرفم رو رد میکنه.
- نه، اول اومد سراغ من که شاید خبری از تو داشته باشم. مثل اینکه وقتی بردنت دیده بودتت.
با تکون سر، حرفش رو تأیید میکنم و ادامه میده...
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1