°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_42🌹 #محراب_آرزوهایم💫 چشمهام رو گرد میکنم و میگم: - مگه حاجی
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_43🌹
#محراب_آرزوهایم💫
در انتها زیر خنده میزنه که به اعتراض میگم:
- سر پنج دقیقه؟! بعد هم من میخوام ادامه تحصیل بدم، الآن هم یکم بیشتر گاز بدین که فردا امتحان دارم.
ادامهی حرفم رو به هانیه میزنم و بعد سرم رو به نشونهی قهر برمیگردونم.
- اَه! اصلا کی به تو گفت توی امتحانها بری عروس بشی؟
- واه واه خرخون! دور شیشم مرورت عقب نیوفته یک وقت.
اونقدر بحث میکنیم که به خونه میرسیم، مامان که تا همین الآن سکوت میکنه و چیزی نمیگه، قبل از اینکه از ماشین پیاده بشه به به همه میگه:
- خودم دخترم رو عروس میکنم، غصهتون نباشه!
همه میخندیم و داخل میریم...
***
امروز روز عقد هانیهست، یکی از قشنگ ترین روزهای زندگیم. پنجشنبه روز تولد حضرت زینب(س)، روزی که خداروشکر هیچ کدوممون امتحان نداریم و میتونیم با خیال راحت به همه کارهامون برسیم اما نزدیک یک ساعته روی مبل نشستهم و با روسری صورتی طرح دارم بازی میکنم تا عروس خانم حاضر بشن و بتونیم بالاخره حرکت کنیم.
همینطور که دارم به اتفاقاتی که امروز قراره بیافته فکر میکنم دایی از راه میرسه و با استقبال گرم خاله روبهرو میشه.
- بیا مهدی جان برات چایی بریزم، صبحونه که خوردی؟
- دستت درد نکنه نمیخواد زحمت بکشی، صبحونه کامل خوردم.
نگاهش دور خونه میچرخونه و به ابروهای گره خورده من که میرسه، ازم میپرسه.
- هانیه کو؟
از شدت عصبانیت با اوج حرص خوردن میگم:
- خانم چهار ساعته دارن حاضر میشن!
بهم میخنده و نگاهش رو به مامان ملیحه میده که روی مبل کناری من نشسته و خدا میدونه توی چه فکری و کجاها داره سیر میکنه.
- پس شماها دو ساعتی کار دارین. من نرگس رو با خودم میارم، رسیدین بهم زنگ بزنین.
با خوشحالی تیکهم رو از مبل میگیرم و کمر راست میکنم.
- کجا؟!
چشمکی بهم حواله میکنه و با ته خندهای میگه:
- یک زیارت دونفرهی دایی و نرگسی. مشکلیه؟
لبخند پهنی روی لبهام میشینه، انرژی از دست رفتهم رو دوباره به دست میارم و از جام بلند میشم.
- نه، چه مشکلی؟
در انتها چادر عربی گلدوزی شدهم رو که کنارم روی دسته مبل گذاشتم رو سرم میکنم و پا تند میکنم سمت در، قبل از رفتن برمیگردم، دستی برای همه تکون میدم و میگم:
- خداحافظ همگی، میبینمتون.
پلهها رو دوتا یکی رد میکنم و سوار ماشین دایی میشیم، پیش به سوی حرم...
☞☞☞
توی راهروی بین اتاق کنفرانس تا اتاق رئیس یک ریز کنار گوشش اصرار و التماس میکنم برای یک ساعت مرخصی اما راضی بشو نیست که نیست.
- حاجی این تن بمیره یک ساعت بزار برم، آخه عقد رفیقمه مگه میشه نرم؟!
در تمام مدت، بدون حرف به راهش ادامه میده، به اتاقش که میرسه قبل از رفتنش برمیگرده سمتم و تیر خلاصی رو میزنه.
- علی جان دست من که نیست. انقدر خواهش و التماس نکن. الآن هم دیر شده باید بری پیش بچهها منتظرتن. برای مهدیارم کلی این ور اون ور کردم تا بالاخره تونستم یکی رو به جاش بیارم، برو انقدر اذیت نکن.
بدون اینکه بزاره حرفی بزنم میره داخل اتاق و ناامید از همه چیز برمیگردم پیش بچهها...
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1