•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_44🌹
#محراب_آرزوهایم💫
از پایینِ پای حضرت که داخل میشیم، تا نگاهم به گنبد طلای آقا میافته ناخودآگاه دست راستم رو روی سینه میزارم و چشمهام رو میبندم، زیر لب زمزمه میکنم.
- السلام و علیک یا علی ابن موسی الرضا.
باد سردی میوزه که باعث میشه چادرم رو محکمتر بگیرم. دایی که راه میافته، پشت سرش میرم تا ببینم قراره به کجا برسیم.
از تفتیش و صحنها که میگذریم، میرسیم به مقصد اصلی دایی. از در بزرگ چوبی که داخل میشیم، ضریح حضرت با اون عظمتش جلوی چشمهام خودنمایی میکنه. چند ثانیهای ابتدای صحن میایستم، حس توخالی بودن ناشناختهای رو درون قلبم حس میکنم. بهقدری احساس بیقراری میکنم که هیچ تکونی نمیتونم بخورم و فقط به دور و اطراف نگاه میکنم. بدون اینکه متوجه شم، قطره اشکی از کنار چشمم روی صورتم سر میخوره. با صدای دایی به خودم میام و نگاهم رو بهش میدم.
- بریم داخل؟
روسریم رو کمی جلوتر میکشم و مرتبش میکنم.
- با کمال میل!
بوی گلاب و عطری که توی فضا پخش شده به مشامم میرسه، حال غریب و خوبی بهم دست میده، حس کسی که بعد از سالها به وطنش برگشته!
از دایی جدا میشم، کفشهای پاشنه بلندم رو داخل پلاستیک میزارم و داخل میرم. هیچ چیزی به اختیار خودم نیست و فقط به دنبال پاهام حرکت میکنم، حس و حالم به قدری عجیبه که حتی سرمای سنگهای زیر پام به سرمای بدنم اضافه نمیشه، بلکه تمام سرمایی که توی وجودم نفوذ کرده رو از بین میبره!
دور ضریح اونقدر شلوغه که از جلو رفتن منصرف میشم. به پلهها که میرسم متوقف میشم و جلوتر نمیرم. حالم به قدری وصف ناپذیره که زبونم از شدت این همه بزرگی و شکوت بند میاد. حسی بین خوشحالی و غم فراق این همه مدت. لبخند جا خشک کرده روی لبهام با گونههای خیسم تضاد قشنگی رو به وجود آوردن!
درست بعد از مرگ بابا دیگه نیومدم؛ شاید با امام رضا قهرم، بخاطر اینکه بابام رو شفا نداد. اما حسی که الآن توی قلبم نشسته درست برعکس اون حس قدیمیه!
اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم میاد و از امام رضا میخوام، خوشبختی هانیهست.
به خودم که میام سریع خارج میشم و دوباره کفشهام رو پام میکنم. دایی رو میبینم که منتظرم وایستاده، با اشاره به سمت سقاخونه میرم که گلویی تازه کنم.
به سقاخونه که میرسم جلوم چندتا پسر جوون حلقه زدن و دارن حرف میزن. به محض اینکه متوجهم میشن سرشون رو پایین میاندازن و راه رو برام باز میکنن، لیوان یکبار مصرف رو که آب میکنم بدون هیچ حرفی میرن. لحظهای از کارشون تعجب میکنم اما خودم رو درگیرش نمیکنم.
نگاهی میچرخونم و از بین اون همه جمعیت، دایی رو پیدا میکنم که بین اون همه آدم با اون کت و شلوار طوسی رنگش از دیگران متمایز شده، با استایل خاصی دستهاش رو داخل جیبهای شلوارش فرو کرده و با لبخند داره نگاهم میکنه. سمتش پا تند میکنم و روی یکی از فرشها میشینیم. کمی که در سکوت میگذره دایی بدون اینکه بهم نگاه کنه، میگه:
- چه حسی داره؟
- از اینکه هانیه میخواد عروس بشه؟
بدون اینکه مجال تأیید حرفم رو بهش بدم، غم بزرگی روی دلم میشینه که آهی میکشم و شروع میکنم به جواب دادن.
- هانیه چون مثل خواهرمه از رفتنش دلم میگیره ولی از اینکه خوشحاله، منم خوشحالم.
تک خندهای میکنه و نگاهش رو بهم میده.
- نه قشنگ جان از اینکه چادر سرته چه حسی داری؟
خندهای از خجالت روی لبهام میشینه و آهانی زیر لب زمزمه میکنم. توی فکر میرم و از خودم میپرسم "چادر پوشیدن واقعا چه حسی داره؟!" با صدای دایی از فکر کردن دست میکشم.
- خب؟
- حس خوبیه ولی جمع کردنش سخته مخصوصا چارهای خاله و مامان اما چادرهایی مثل مال هانیه خوبه که فکر کنم بهش میگن چادر لبنانی ولی اینی که من دارم از همهشون خوشگلتره چون طرحدار و گلدوزی شدهست!
خندهش عمیقتر میشه و در جوابم میگه:
- خب دایی جان چرا همیشه سرت نمیکنی؟
- آخه دست و پاگیره. بعد هم خیلی گرمه توی تابستون آدم آب میشه. ولی مسجد و یا حرم بخوایم بریم که سرم میکنم.
یاد چند لحظه پیش میافتم و یکهو میپرسم.
- یک چیزی بگم؟
🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1