eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با خوشحالی در خودکارم رو می‌بندم و از دانشگاه بیرون می‌زنم. - اینم از آخریش. مثل همیشه سوار اتوبوس مورد نظر میشم، به مقصد خونه. این چند روز خیلی تنها شدم، از طرفی هانیه و مهدیار همه‌ش به دنبال تفریحات دوران عقدشونن و از طرف دیگه آقا نادر، شوهر خاله مریم، چند روزی مرخصی گرفته. تنها چیزی که هنوز باهاش کنار نیومدم امیرعلیه که روزبه‌روز مشکوک‌تر میشه. هنوز هم حرف‌هاش رو درباره‌ی دستگیری ناگهانی و آزاد شدنش باور نمی‌کنم. آخه مگه میشه یکی رو دستگیر کنن و نه بزارن تماسی بگیره و نه خودش درخواست تماس گرفتن بکنه! بالاخره از سز و توی ماجرا سر در میارم. در حیاط رو که باز می‌کنم، مامان ملیحه رو در حال جارو زدن حیاط می‌بینم. - سلام مامان خانم گلم. - سلام عزیز دلم، خوبی؟ بیا بریم برات ناهار حاضر کردم. چون بابای هانیه خونه هست و از طرفی امیرعلی خونه نیست، تصمیم می‌گیرم برم داخل و کنار مامان و حاجی ناهار رو نوش جان کنیم. کیفم رو کنار مبل می‌زارم و میرم توی آشپزخونه تا برای پهن کردن سفره کمکش کنم، همین‌طور که ظرف‌های ناهار رو از داخل کابیت برمی‌دارم، می‌بینم بهترین موقع‌ست تا شروع به حل این پرونده‌ی پیچیده کنم. - چرا آقازاده‌تون خونه نیستن؟ - من که از کارهای این پسر سر در نمیارم، زنگ زد گفت چند وقت دیگه دهه‌ی فاطمیه شروع میشه، برای برنامه‌های هیأت جلسه داریم. - آهان. بعد از اینکه ناهار رو کنار مامان و حاجی می‌خورم، عزم رفتن می‌کنم برای اینکه خستگی این امتحان‌ها رو کم کنم. تا کفش‌هام رو پام می‌کنم، صدای چرخیدن کلید توی در متوقفم می‌کنه، چند ثانیه بعد متهم اصلی پرونده‌م توی چارچوب در نمایان میشه. در رو می‌بنده، کمی که جلوتر میاد و متوجه‌م میشه سرش رو پایین می‌ندازه، خستگی شدیدی توی چهره‌ش بی‌داد می‌کنه، یکی ندونه انگار بمب اتم خنثی کرده! - سلام. آروم زیر لب جوابم رو میده. - سلام، مزاحم نباشم! - نه مراحمین، داشتم می‌رفتم بالا شما راحت باشین. خدانگهدار. - خیلی ممنون، یا علی. متهم رو قبل از اینکه از خستگی پس بی‌افته، به حال خودش رها می‌کنم و با رفتن اون، پیش خاله و هانیه میرم... ☞☞☞ انقدر از عملیات امروز خسته‌م که نای هیچ کاری رو ندارم، فقط احتیاج دارم چند ساعتی بخوابم تا این خستگی از بدنم بیرون بره. ملیحه خانم همین‌طور که در حال ظرف شستنه میگه: - سلام پسرم، خوبی؟ غذا خوردی یا برات گرم کنم؟ - ممنون، خیلی خسته‌م نمی‌تونم چیزی بخورم. بابا یک نگاهی به صورتم می‌ندازه، چشم‌های توی گود رفته‌م رو که می‌بینه، قبل از اینکه از خستگی شهید بشم، بهم اجازه‌ی مرخص شدن میده. - پس برو استراحت کن پسرم. روی تخت گرم و نرمم دراز می‌کشم و پتو رو روم می‌کشم، دستم رو روی پیشونیم می‌زارم، به سقف سفید بالای سرم خیره میشم و توی فکر امروز میرم. "چقدر عملیات امروز طاقت فرسا بود، اگه یک ثانیه برای خنثی کردن اون بمب ساعتی دیر می‌کردیم، الآن کل فرودگاه روی هوا رفته بود! " برای چندمین بار خدا رو به‌خاطر موفقیت عملیات امروز شکر می‌کنم و چشم‌هام از فرط خستگی به خواب میره... 🌻⃟•°➩@TARKGONAH1