°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_46🌹 #محراب_آرزوهایم💫 با خوشحالی در خودکارم رو میبندم و از دانش
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_47🌹
#محراب_آرزوهایم💫
امروز آخرین روزِ مرخصی آقا نادره، بهخاطر همین خاله همه رو برای شام دعوت میکنه.
همهمون توی حال کوچیک و جمع و جور خاله دورهم جمع میشیم و مشغول صحبت کردن میشیم. امیرعلی و مهدیار کنارهم روی مبلهای راحتی خاله نشستن و حسابی گرم برنامه ریزی چند هفته دیگه شدن تا هیأت رو برای دهه فاطمیه آماده کنن. در همین بین، حاجی و دایی هم به بحثشون اضافه میشن. نگاهم رو ازشون میگیرم و به خواهر کوچولوم میدم که کنارم نشسته و هیچی نمیگه، نگاه مشکی رنگش رو به گلهای ریز و درشت قالی داده و حسابی توی فکره. سقلمهای بهش میزنم و با خنده میگم:
- سوژه روبهروته، نه لابهلای گلهای قالی.
چشم غرهای بهم میره و خیلی جدی میگه:
- بیفرهنگ!
از این همه حساسیتش خندهم میگیره و لبخند کوچیکی مهمون لبهام میشه.
- حالا به چی فکر میکردی؟
با ذوق بهم نگاه میکنه و چشمهاش از خوشحالی برق میزنن.
- به اینکه امسال با مهدیار میرم هیأت نه تنهایی!
تک خندهای به ذوق کردنش میزنم و میگم: - دیوونه.
چشم و ابرویی برام بالا میندازه که خندهم رو تشدید میکنه.
- بزار سر خودت بیاد، سلامت میکنم.
- عه، خدانکنه!
صدای امیرعلی کمی بلندتر میشه که توجه من و هانیه رو به خودش جلب میکنه.
- بابا شما امسال هم هیأت پسرتون رو قبول نکردینها، یادتون باشه!
حاجی با لبخند مهربون همیشگیش میگه:
- خب بابا جان زودتر میگفتین، قبلش قول داده بودم.
اینبار نگاهم به سمت مامان و خاله کشیده میشه. همه حسابی درگیر چند روز آینده شدن!
خاله یک سیب سبز بین دستهاش میگیره و شروع میکنه به پوست کندن.
- پس با این اوصاف امسال با محمد آقا میرین دیگه؟ جای ما نمیاین؟
مامان هم یک گیلاس داخل دهنش میذاره، در جواب خاله سرش رو به زیر میندازه و خنده ریزی میکنه.
- آره دیگه، چیکار کنیم.
لحظهای دلم میگیره که همه باهمن و دارن نقشه میکشن اما من این وسط تنها و غریب موندم. هانیه که چهرهی گرفتهم رو میبینه میگه:
- نرگسی، چی شدی؟
لبهام رو آویزون میکنم و نگاهم رو به کفشهای روفرشیم میدم.
- تنها موندم.
- چرا؟
- تو با مهدیار، حاجی و مامان، خاله و آقا نادر، دایی هم که میخواد بره پیش زندایی، منم که این وسط نخودیم.
دوباره اون خنده شیطانی به چهرهش هجوم میاره و میگه:
- امیرعلی هم نخودی؟
نگاهم رو در حلقه میچرخونم و حرفش رو رد میکنم.
- من به اون چیکار دارم؟ خودم رو میگم!
با ذوق سر جاش جابهجا میشه و چادر گلدارش رو مرتب میکنه.
- توام با ما بیا دیگه، سه شب که بیشتر نیست.
نه دلم میاد قبول کنم، نه اینکه دلش رو بشکونم. با دو دلی میگم:
- آخه...میدونی که من زیاد حوصله ندارم.
- تو که نیومدی، حالا بیا شاید خوشت اومد.
- خب...نمیخوام مزاحم شما باشم.
حرفم رو تکرار میکنه و با حالت تمسخر میگه:
- اَهاَه! اصلا بهت نمیاد اینجوری حرف بزنی.
لبخند بیمیلی میزنم و برای اینکه زودتر بحث رو جمع کنم، باشهای زیر لب زمزمه میکنم...
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1