eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_46🌹 #محراب_آرزوهایم💫 با خوشحالی در خودکارم رو می‌بندم و از دانش
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 امروز آخرین روزِ مرخصی آقا نادره، به‌خاطر همین خاله همه رو برای شام دعوت می‌کنه. همه‌مون توی حال کوچیک و جمع و جور خاله دورهم جمع می‌شیم و مشغول صحبت کردن می‌شیم. امیرعلی و مهدیار کنارهم روی مبل‌های راحتی خاله نشستن و حسابی گرم برنامه ریزی چند هفته دیگه شدن تا هیأت رو برای دهه فاطمیه آماده کنن. در همین بین، حاجی و دایی‌ هم به بحثشون اضافه میشن. نگاهم رو ازشون می‌گیرم و به خواهر کوچولوم میدم که کنارم نشسته و هیچی نمیگه، نگاه مشکی رنگش رو به گل‌های ریز و درشت قالی داده و حسابی توی فکره. سقلمه‌ای بهش می‌زنم و با خنده میگم: - سوژه روبه‌روته، نه لابه‌لای گل‌های قالی. چشم غره‌ای بهم میره و خیلی جدی میگه: - بی‌فرهنگ! از این همه حساسیتش خنده‌م می‌گیره و لبخند کوچیکی مهمون لب‌هام میشه. - حالا به چی فکر می‌کردی؟ با ذوق بهم نگاه می‌کنه و چشم‌هاش از خوشحالی برق می‌زنن. - به اینکه امسال با مهدیار میرم هیأت نه تنهایی! تک خنده‌ای به ذوق کردنش می‌زنم و میگم: - دیوونه. چشم‌ و ابرویی برام بالا می‌ندازه که خنده‌م رو تشدید می‌کنه. - بزار سر خودت بیاد، سلامت می‌کنم. - عه، خدانکنه! صدای امیرعلی کمی بلندتر میشه که توجه من و هانیه رو به خودش جلب می‌کنه. - بابا شما امسال هم هیأت پسرتون رو قبول نکردین‌ها، یادتون باشه! حاجی با لبخند مهربون همیشگیش میگه: - خب بابا جان زودتر می‌گفتین، قبلش قول داده بودم. اینبار نگاهم به سمت مامان و خاله کشیده میشه. همه حسابی درگیر چند روز آینده شدن! خاله یک سیب سبز بین دست‌هاش می‌گیره و شروع می‌کنه به پوست کندن. - پس با این اوصاف امسال با محمد آقا می‌رین دیگه؟ جای ما نمیاین؟ مامان هم یک گیلاس داخل دهنش می‌ذاره، در جواب خاله سرش رو به زیر می‌ندازه و خنده ریزی می‌کنه. - آره دیگه، چیکار کنیم. لحظه‌ای دلم می‌گیره که همه باهمن و دارن نقشه می‌کشن اما من این وسط تنها و غریب موندم. هانیه که چهره‌ی گرفته‌م رو می‌بینه میگه: - نرگسی، چی شدی؟ لب‌هام رو آویزون می‌کنم و نگاهم رو به کفش‌های روفرشیم میدم. - تنها موندم. - چرا؟ - تو با مهدیار، حاجی و مامان، خاله و آقا نادر، دایی هم که می‌خواد بره پیش زن‌دایی، منم که این وسط نخودیم. دوباره اون خنده شیطانی به چهره‌ش هجوم میاره و میگه: - امیرعلی‌ هم نخودی؟ نگاهم رو در حلقه می‌چرخونم و حرفش رو رد می‌کنم. - من به اون چیکار دارم؟ خودم رو میگم! با ذوق سر جاش جابه‌جا میشه و چادر گلدارش رو مرتب می‌کنه. - توام با ما بیا دیگه، سه شب که بیشتر نیست. نه دلم میاد قبول کنم، نه اینکه دلش رو بشکونم. با دو دلی میگم: - آخه...می‌دونی که من زیاد حوصله ندارم. - تو که نیومدی، حالا بیا شاید خوشت اومد. - خب...نمی‌خوام مزاحم شما باشم. حرفم رو تکرار می‌کنه و با حالت تمسخر میگه: - اَه‌اَه! اصلا بهت نمیاد اینجوری حرف بزنی. لبخند بی‌میلی می‌زنم و برای اینکه زودتر بحث رو جمع کنم، باشه‌ای زیر لب زمزمه می‌کنم... 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1