°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_56🌹 #محراب_آرزوهایم💫 قبل از اینکه جست و جوهای گسترهمون رو شروع
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_57🌹
#محراب_آرزوهایم💫
چشمهاش دوبرابر حد معمول باز میشه و سوالی نگاهم میکنه که مجبور میشم ادامه بدم.
- میخواستم هر وقت مطمئن شدم براتون توضیح بدم.
با قدمهای بلند به سمتم میاد و میگه:
- چیزی فهمیدی؟
به شدت کلافهم و دلیلش رو نمیدونم، سعی میکنم با یک نفس عمیق خودم رو آروم کنم تا بتونم توضیح بدم.
- بهش گفتن که تو برگ برندهی مایی و اگه مجبور بشیم به زور میبریمت. به همین دلیل میگم اون یک کیف قاپ ساده نبوده. قبل از رسیدن من قصد دیگهای داشته!
چند ثانیهای بدون حرف توی فکر میره که با استرس میگم:
- حاجی، برم؟
- برو اما خبرش رو به منم بده.
- چشم.
بی معطلی سمت ماشین مهدیار پا تند میکنم و طبق آدرس میرسیم به خونه نازنین خانم. یک آپارتمان کوچیک با نمای سنگی که مشخصه تنهایی زندگی میکنه. چشمهام رو میبندم و دستم رو روی زنگ میزارم. به ثانیه نکشیده صدای یک دختر جوون داخل آیفون میپیچه.
- بفرمایید؟
- خانم نازنین رادمنش؟
- بله، اتفاقی افتاده؟
- چندتا سوال داشتیم که باید جواب بدین.
- من کاری کردم؟
- نگران نباشید! فقط یک گفت و گوی سادهست.
کمی سکوت میکنه و با باز شدن در، داخل خونه میشیم. به محض ورودمون شالش رو جلو تر میکشه و با ترس میگه:
- اتفاقی افتاده؟
به یکی از مبلهای یک نفرهش اشاره میکنم و خیلی جدی میگم:
- لطفا بشینین.
طبق خواستهم عمل میکنه و خودمهم روی مبل روبهروییش میشینم اما نگاهش نمیکنم.
- میخوام تمام اتفاقات دیروز، داخل دانشگاه رو برام تعریف کنین.
- برای چی باید تعریف کنم؟ اصلا شما کی هستین؟
تن صدام کمی بالاتر میره تا بهحرف بیارمش و نتونه سرپیچی کنه.
- نرگس خانم دیشب خونه نیومدن، دیروز داخل دانشگاه اتفاقی افتاده؟
- نمیدونم.
خونسردیم رو حفظ میکنم اما با صدای بم و محکم تر از قبل تکرار میکنم.
- برای بار آخر سوالم رو میپرسم اگه جوابم رو ندید مجبورم با حکم بیام.
لحظهای سکوت میکنه که برای باور حرفم روی میز نیم خیز میشم و میگم:
- پس میریم با حکم برمیگردیم.
تا میخوام از جام بلندشم سعی در منصرف کردنم میکنه.
- نه، بشینین، میگم چی شده.
با بغض عجیبی توی صداش شروع میکنه به تعریف کردن. در تمام مدت حرص میخورم و خودخوری میکنم. وقتی که حرفهاش تموم میشه با عصبانیت از جام بلند میشم و میخوام حرفی بزنم، نفس عمیقی میکشم تا بلکه از داغی درونم کم بشه، بدون هیچ حرفی سریع خودم رو به هوای آزاد میرسونم. دستهام رو روی کاپوت ماشین میزارم و سعی میکنم ذهنم رو آروم کنم " باید چیکار کنیم؟ یعنی الآن کجان؟ "
دست مهدیار روی شونهم میشینه. - کجا میتونن رفته باشن؟
با کلافگی سرم رو به دو طرف میچرخونم و به سمت در ماشین میرم.
- نمیدونم ولی هرچی که هست من به ماجرهای اون شب خیلی مشکوکم، خدا کنه اتفاقی نیوفتاده باشه!
☞☞☞
با تابش نور خورشید از لابهلای چوبها، چشمهام رو باز میکنم که مصادف میشه با باز شدن در، سریع موهای بیرون اومدهم رو به داخل روسریم میفرستم و چادرم رو روی سرم میکشم. یک مرد قد بلند با پالتوی چرم بلندی میاد و جلوم میایسته اما اون مرد سیاه پوش دم در میمونه. اینطوری که مشخصه رئیسشه. روی زانو میشینه، نگاهش رو به چشمهای عسلی رنگم میده و دستش به خون خشک شده کنار لبم نشونه میره اما خودم رو عقبم میکشم و با گلوی خشک شدهم لب میزنم.
- د...دستت...به...به من...ب...بخوره...بد...بد میبینی.
- من و از شوهر به ظاهر با غیرتت میترسونی؟
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1