eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 {ترک گناه1} 🏴
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_58🌹 #محراب_آرزوهایم💫 چشم‌هام رو ریز می‌کنم و میگم: - ن...نمی..
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 پوزخندی روی لب‌هاش نقش می‌بنده و چهره‌ی بدذاتش شرور تر به نظر می‌رسه. با قدم‌های پیوسته و آروم بهم نزدیک میشه، دوباره روی زانو می‌شینه و تلفن رو از اون مرد سیاه پوش می‌گیره. - پس بالاخره پیدات کردم. - تو کی هستی؟ از جون اون دختر چی می‌خوایی؟ - فعلا کاریش ندارم، یا میای اینجا و حسابمون رو صاف می‌کنیم یا این خانوم کوچولو مال من میشه. فقط حواست باشه آقا پلیسِ، اگه افرادت روهم با خودت بیاری دیگه رنگشم نمی‌بینی. نگاه هیزش بهم می‌افته که دوباره بدنم به لرزه می‌افته و عاجز تر از قبل التماس می‌کنم اما تلفن رو قطع می‌کنه و بیرون میره. از طرفی به‌خاطر ترس زیاد هرآن امکان داره سکته کنم و از سمتی انقدر گیج و مبهوت شدم که ذهنم به جایی قد نمیده... ☞☞☞ عصبانیتم دو برابر میشه و توی فکر میرم. - چیکار کنیم؟ - روشن کن باید بریم پیش حاجی. بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن می‌کنه و راه می‌افته. در تمام طول مسیر این سوال توی فکرم جلون میده "چرا اون رو باید طعمه قرار بدن؟!" به محل مورد نظر که می‌رسیم بدون معطلی از ماشین پیاده میشم و به سمت اتاق رئیس پا تند می‌کنم، تا اجازه ورود رو می‌گیرم بدون هیچ سلام و احوال پرسی با تب و تاب شروع می‌کنم به شرح قصه. به محض تموم شدن توضیحاتم بدون لحظه‌ای درنگ با تلفن اداره روی میزش شماره‌ای رو می‌گیره. - مرتضی سریع دم و دستگاه‌ت رو آماده کن بچه‌ها تا چند دقیقه دیگه میان پیشت. تلفنش رو که قطع می‌کنه تازه متوجه نفس نفس زدنم میشه، لیوان آب روی میزش رو برام پر می‌کنه و با پوزخندی میگه: - علی آقا، بار اولت که نیست، چرا انقدر هول شدی؟ لیوان رو لاجرعه سر می‌کشم و بعد از نفس عمیقی جواب میدم. - اگه بلایی سرشون بیاد دیگه نمی‌تونم تو چشم‌های ملیحه خانم نگاه کنم. - نگران نباش، امیدت رو به خدا بده. با صدای در، جفتمون سر می‌چرخونیم که مهدیار داخل میشه و میگه: - حاجی کی دستور حمله می‌دین. هر دو منتظر نگاهش می‌کنیم تا اینکه میگه: -  فعلا برین پیش مرتضی، شماره رو بدین شناسایی کنه که بتونیم مکانشون رو پیدا کنیم. مهدیار صندلی کنار در رو بلند می‌کنه، کنارم می‌زاره و بعد از نشستن میگه: - مطمئنم که از قصد با همراه خودش زنگ زدن تا امیرعلی بتونه پیداش کنه و بره دنبالش. با تکون سر حرفش رو تأیید می‌کنه. - اما نباید بی‌محابا وارد عمل بشیم. سوالی رو که از یک ساعت پیش داره ذهنم رو می‌خوره به زبون میارم. - من نمی‌دونم این یارو کیه؟ حتی هیچی از حرف‌هاش رو نمی‌فهمیدم. حاجی نگاهی به صورت آشفته‌م می‌ندازه و میگه: - نگران نباش، فردا صبح به تمام سوالات می‌رسی. درکت می‌کنم فشار زیادی روته، یکم دیگه صبر کن. فرماندهی تیم فرداهم با خودته. روی میزش خم میشم و خیره میشم توی چشم‌هاش. - چرا همین امروز نریم؟! دستش رو روی شونه‌م می‌زاره و دوباره به صبوری دعوتم می‌کنه. - ما هیچی ازشون نمی‌دونیم، حتی از جاشون هم خبر نداریم، بزار بچه‌ها اطلاعات کافی رو به‌دست بیارن بعد. ان الله مع صابرین علی آقا! دوباره برمی‌گردم سرجام و با تکون سر حرفش رو تأیید می‌کنم. پیش مرتضی می‌ریم، به محض دیدنمون از روی صندلی چرخ‌دارش بلند میشه، یک نگاهی به سر و وضع عصبانیمون می‌ندازه و با تعجب میگه: - چی شده؟ روی صندلی کنار در می‌شینم، سرم رو به پشتیش تکیه میدم و آروم زیر لب میگم: - دیدی الکی مشکوک نبودم؟ دختر ملیحه خانم رو دزدین... 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1