•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_60🌹
#محراب_آرزوهایم💫
تعجبش دو چندان میشه و چشمهاش رو تا آخرین حد گرد میکنه.
- آخه چرا؟
دستی به سر و صورتم میکشم و نگاهم رو به کاشیهای زیر پام میدم.
- نمیدونم ولی هر چیزی که هست مربوط به منه!
مهدیار که از اون موقع به دیوار کنارم تکه داده زیر لب زمزمه میکنه.
- ولی بهنظرم فکر کردن نرگس خانم همسرته!
سرم رو به نشونهی تأیید تکون میدم. پشت میزش میشینه و شماره رو داخل سیستمش وارد میکنه.
- با خواهرتهم صحبت کردی؟
مهدیار همینطور که کنار مرتضی میایسته و کارهاش رو زیر نظر میگیره میگه:
- مستقیم که نه ولی صداشون رو شنیدیم، مطمئنم الکی نیست و گروگان گیری واقعیه...
☞☞☞
روز دومیه که توی این خراب شده گیر افتادهم و هیچ کاری از دستم برنمیاد. نه یک لقمه غذایی خوردم و نه یک قطره آب. لبهام از تشنگی خشک شده و ترک برداشته دیگه توان تکون دادنشون رو ندارم. نمیدونم چرا مدام یاد حرفهای مداح اون دو شب میافتم و اشکهام جاری میشن. حالا که گشنگی و تشنگی رو با پوست و استخونم حس میکنم بهتر میفهمم امام حسین (ع) و اهل بیتشون چه سختی رو تحمل کردن.
روی زمین دراز میکشم، منتظر یک کمکم و تمام امیدم به خداست.
به محض ورود اون آدم پست فطرت، اخمهام رو درهم میکشم، نباید از خودم ضعفی نشون بدم. سعی میکنم از جام بلندشم اما جونی در بدن ندارم، با لبخند کریحی کنارم میشینه، تلفنم رو کنار گوشم میگیره و با لحن آمرانهای میگه:
- حرف بزن.
با صدای ضعیف و لرزونی که خودم به سختی میشنوم لب میزنم.
- ا...الو؟
با شنیدم صدای امیرعلی کمی لبخند روی لبهام نقش میبنده و داخل دلم خداروشکر میکنم.
- حالتون خوبه؟ بلایی سرتون نیاوردن؟
- مـ...من...خو...خوبم!
سریع تلفن رو از کنار گوشم برمیداره و خودش شروع میکنه به حرف زدن.
- بسه دیگه، صداش رو که شنیدی.
با نگاه و لبخند منظور داری بهم خیره میشه و در ادامه حرفش میگه:
- فعلا بلایی سرش نیاوردم تا ببینم قهرمانش میتونه تا فردا عصر خودش رو برسونه یا نه.
قطع که میکنه دوباره جلوم میشینه و با نگاه خبیثی میگه:
- فردا شب تکلیفت روشن میشه خانم کوچولو.
با چشمهای سیاه و پر از کینهش به بدن نیمه جونم نگاهی میندازه و با پوزخند ترسناکی اتاق رو ترک میکنه.
پلکهام رو روی هم میزارم، نفس عمیقی میکشم که خاطرات گذشته جلوی چشمهام ظاهر میشن. "یادمه که وقتی بچه بودم هر وقت میترسیدم مامان ملیحه بغلم میکرد و کنار گوشم آیت الکرسی زمزمه میکرد. وقتی که یاد گرفتم و خودم به تنهایی میخوندم بابا محسن جایزه برام یک عروسک گرفت."
اشکهام روونه گونهم میشن، سعی میکنم زیر لب هرچیزی که از بچگی به یادم میاد رو زمزمه کنم و در آخر با عجز از خدا تقاضا میکنم که نجاتم بده...
☞☞☞
داخل راهرو مدام راه میرم و نفسهای عمیق و عصبی میکشم که بالاخره صدای مهدیار بلند میشه:
- امیرعلی نگران نباش، نمیتونه بلایی سر نرگس خانم بیاره.
- خدا کنه وگرنه خودم رو نمیبخشم، چون بهخاطر من اونجا گیر افتادن.
روی یکی از صندلیهای سالن میشینه و جوابم رو میده.
- از خونه چه خبر؟
- به خانمم گفتم که همینجور داریم میگردیم.
کنارش میشینم و سرم رو به دیوار سنگی و سرد تکیه میدم تا بلکه کمی از گرمای درونم کم بشه.
- خوبه، خداروشکر که داییهم برگشته و بقیه یکم آروم شدن...
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1