•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_64🌹
#محراب_آرزوهایم💫
هنوز لکنت زبونم از بین نرفته و از شدت شوک بریده بریده سوال داخل ذهنم رو ازش میپرسم.
- چـ...چی...شد؟ مـ...من...کجام؟ اون...اون مرد...کو؟
- اسم من هدیست، فعلا آروم باش و سعی کن استراحت کنی، به موقعش همه چیز رو میفهمی. نگران هیچی نباش من کنارتم، کسی دیگه بهت آسیب نمیزنه.
تنها سری به نشونهی تأیید تکون میدم و بعد از شدت ضعف و خستگی بدنم بعد چند روز روی تخت آروم میگیره و دوباره به خواب میرم...
☞☞☞
مدام طول سالن انتظار رو طی میکنم و زمان به کل از دستم در میره. سعی میکنم حرفهام رو توی ذهنم مرتب کنم تا گاف ندم اما هربار صدای پیجر بیمارستان خطی روی افکارم میکشه و دوباره از اول شروع میکنم. کاش هرچه زودتر حالشون مساعد بشه و بتونم اوضاع رو توی دست بگیرم. الآن باید پشت میز بازجویی از اون نامردها اعتراف بگیرم اما حالا باید منتظر یک موقعیت مناسب برای حفظ شغلم به این در و اون در بزنم و از همه مهم تر پی عذرخواهی بهخاطر تمام این اتفاقات! تا نتونم باهاشون حرف بزنم، وجدانم آروم نمیگیره.
خانم زارعی بالاخره از اتاق بیرون میان. با نگرانی به سمتشون میرم و میگم:
- حالشون چطوره؟ میتونم باهاشون صحبت کنم؟
با حالت گرفتهای سرشون رو به نشونهی منفی تکون میدن.
- توی این دو ساعت که بالای سرش بودم سه بار از خواب پرید. عرق سرد میکنه و تنفسش نامنظم میشه. مشخصه فشار خیلی زیادی رو متحمل شده. الآنم که یکم از حالت خواب و بیداری خارج شده، هم من و هم پرستار رو بیرون کرد و خواست تنها باشه. ببخشید فرمانده اگه حمل بر جسارت نباشه بهنظرم بازجویی رو کمی به تعویق بندازین.
با تکون سر حرفشون رو تأیید میکنم.سکوتم رو که میبینن به سمت نمازخونه بیمارستان میرن.
دو دلم که برم داخل یا نه. قبل از اینکه خانم زارعی کامل ازم دور بشن صداشون میکنم.
- خانم زارعی.
سمتم برمیگردن و منتظر نگاهم میکنن، سرم رو پایین میندازم و به کاشیهای بیمارستان خیره میشم.
- نرگس خانم حجاب دارن؟
- بله.
- ممنون.
به سمت اتاق میرم و آروم در رو باز میکنم، وقتی که میبینم دوباره خوابشون برده برمیگردم و در رو آروم میبندم تا بیدار نشن.
خیلی آهسته کاشکیها رو یکییکی رد میکنم تا به تختشون میرسم اما با چشمهای بازشون مواجه میشم، سعی میکنم تمرکزم رو به دست بیارم.
- سلام، ببخشید نمیخواستم بیدارتون کنم.
جوابی نمیدن، به سمت صندلی کنار تختشون میرم.
- با اجازه.
اما بازهم حرفی نمیزنن، روی صندلی میشینم و سرم رو به زیر میندازم تا معذب نشن. برای آخرین بار حرفهام رو داخل ذهنم مرتب میکنم و شروع میکنم اما شرم و خجالت نمیزاره حرفهام رو راحت بزنم.
- من واقعا متأسفم...نمیدونم چی بگم...فقط من رو ببخشین.
بازهم حرفی نمیزنن اما اینبار رنگ نگاهشون مبهم میشه و به دنبال جواب میگردن، نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم منتظرشون نزارم.
- چون اون مرد بهخاطر انتقام از من شما رو گروگان گرفته بود. راستش رو بخواین فکر میکرد ما باهم نسبتی داریم...نه اینکه نسبت نداشته باشیم ولی...واقعا خجالت زدهم، همش تقصیر منه که شما الآن اینجا خوابیدین و دارین این درد رو تحمل میکنین.
بدون ذرهای توجه به حرفهام زیر لب زمزمه میکنن.
- مـمـ...ممنونم...که...نـ...نجاتم...دادین...
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1