eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 صدای در اجازه بیشتر فکر کردن رو بهم نمیده و از خیالاتم بیرون میام. به محض ورودش از جام بلند میشم و ازش تشکر می‌کنم، مثل همیشه لبخندی می‌زنه و میگه: - بشین که باید یک برنامه درست حسابی بچینیم. روبه‌روم می‌شینه، تمام حواسم رو می‌زارم تا ببینم چی میگه. - صبح‌ها که میری دانشگاه ناهار با من شب‌ها شام با تو، موافقی؟ یکهو می‌زنم زیر خنده. - واقعا که شما مردا همه‌تون به فکر شکمتونین. اون‌هم خنده‌ش می‌گیره. - نخیر فسقلی بقیه‌ش رو کم‌کم بهت میگم که کپ نکنی. حالاهم بیا اتاقت رو بهت نشون بدم. سمت چمدونم میرم و در همون حال می‌پرسم. - چه خبر از زن‌دایی؟ مامانشون بهترن؟ - الحمدالله خوبه اما مامانش نه بهتر شده نه بدتر. در اتاق رو باز می‌کنه و نگاهم رو دور اتاق می‌چرخونم، دیوار‌های یاسی رنگ با یک تخت سفید که سمت راست اتاق هست و کمی خرت و پرت دیگه. دایی مکث کوتاهی می‌کنه و میگه: - ببخشید دیگه دایی جان وسع ما همین قدره. - این چه حرفیه دایی جون خیلی‌هم عالیه. لباس‌هام رو با یک دست لباس راحتی عوض می‌کنم و بیرون میرم، همزمان دایی رو می‌بینم که حاضر شده و می‌خواد بره. - کجا می‌رین؟ - سرکار، مرخصی ساعتی گرفته بودم. برای ناهار غذا می‌گیرم، توام برو درست رو بخون به یک نظافتچی هم زنگ می‌زنم بیاد دور و بر رو مرتب کنه. - چرا نظافتچی دایی؟ من هستم دیگه. در حالی که کفش‌های قهوه‌ای رنگش رو با کمک پاشنه کش پاش می‌کنه لبخندی می‌زنه و میگه: - نه دایی جان دست به هیچی نمی‌زنی خودم یک فکری به حالش می‌کنم، فعلا یا علی. با لبخند جوابش رو میدم و در رو می‌بندم. بر می‌گردم و نگاهی به اطراف می‌ندازم. - خب نرگس خانم قراره چند وقتی اینجا زندگی کنی نمیشه که همش بخوری و بخوابی پس آستین بالا بزن و دست‌به‌کار شو. چهار_پنج ساعتی تمیزکاری طول می‌کشه اما عملیات با موفقیت انجام میشه و خونه برق می‌زنه. تا به تخت می‌رسم از خستگی زیاد بی‌هوش میشم و می‌افتم. با حس کردن نور به زور چشم‌هام رو باز می‌کنم و با قیافه‌ی اخموی دایی روبه‌رو میشم. با چشم‌های نیم باز نگاهش می‌کنم. - سلام. با همون قیافه جوابم رو میده. چند ثانیه‌ای توی سکوت طلبکارانه نگاهم می‌کنه که باعث میشه سوالی نگاهش کنم. - مگه نگفتم دست به چیزی نزن؟ - هوم؟ قیافه‌ی خواب آلودم رو که می‌بینه می‌زنه زیر خنده. - بیخیال، بلندشو بیا ناهار بخور. با تکون سر حرفش رو تایید می‌کنم و از اتاق بیرون میره. - عجب آدمیه‌ها یک تشکر خشک و خالی هم نکرد. تا می‌خوام از جام بلندشم یاد مامانم می‌افتم، خیلی دلم می‌خواست حالش رو بدونم. الآن خوشحاله؟ داره می‌خنده؟ فقط دلم می‌خواد حالش خوب باشه همین برام کافیه. به آشپزخونه که می‌رسم نگاهم کشیده میشه به میز غذا خوری حصیری مانندی که روش یک دیس برنج، دیس باقالی پلو و ظرف‌های قورمه سبزی بود. سوتی می‌کشم و میگم: - چه کردی دایی! در حالی که ظرف ماست رو پایین می‌زاره  میگه: - بشین که خیلی گشنمه، راستی این غذاها برای تشکرم هست. روی صندلی می‌شینم. - کاری نکردم که. نگاهی به ظرف‌های گل آبی می‌ندازم و باعث میشه اشتهام بیشتر بشه. یکم که غذا می‌خوریم دایی می‌پرسه. - به مامانت زنگ زدی؟ دوباره یاد مامان می‌افتم و دست از خوردن می‌کشم. - نخواستم مزاحمش بشم. قاشق چنگالش رو میزاره و بهم خیره میشه. - چرا فکر می‌کنی مزاحمشی؟ هرچیم بشه تو دخترشی. - اوهوم. - حتما بهش زنگ بزن دایی جان. - چشم دایی. 🌻@TARKGONAH1